#ویلای_وحشت_پارت_5
سرانجام بابا با کت مشکی رنگی که در دستش بود، از خانه خارج شد. هر دو سوار ماشین شدیم. سکوت سنگینی در ماشین حکم فرما بود. برای شکستنش پیش قدم شدم:« هنوزم می گم... اگر شما بخواین نمیرم.»
- تو باید بری...یکم هم فکر خودت باش من خوبم.
- اینطور به نظر نمیاد.
- فقط یکمی نگرانم چیز خاصی نیست.
- نگران نباشین من سریع بر می گردم.
سری تکان داد و به روبه رو خیره شد.
چیزی نگذشت که به راه آهن رسیدیم. وارد سالن شدیم. ویدا و درسا با ساک های بزرگی در دستشان وسط سالن ایستاده بودن. چمدانم را از میان دستان بابا خارج کردم:« دوستام اونجا ایستادن من باید برم.»
چشمای بابا دوباره پر از اشک شد:« مواظب خودت باش.»
- نگران نباشین هستم خداحافظ.
گونه اش رو بوسیدم و به طرف ویدا و مارسا رفتم.
ویدا با غرغر گفت:« دیر کردی.»
- مهم اینه که به قطار رسیدم.
با اعلام حرکت قطار، هر سه چمدان هایمان را به دنبال خود کشیدیم و سوار قطار شدیم. برای آخرین بار نگاهی به بابا انداختم و برایش دست تکان دادم. بابا هم لبخندی زد و سرش را تکان داد. نمیدونم چرا اما با ورودمون به قطار دلشوره ای عجیب سرتاسر وجودم رو گرفت. درسا نگاهی به بلیت هایی که دستش بود انداخت و گفت:« واگن دو کوپه ی هفت.»
ویدا وارد کوپه ی نه شد و نگاهی به اطراف انداخت:« هفت عدد بدشانسیه.»
با حرص گفتم:« باز تو شروع کردی؟»
- خب راست می گم دیگه حالا می فهمی.
- مسخره اینقدر نفوس بد نزن.
با کمک ویدا و درسا چمدان ها را در کوپه جا سازی کردیم.
درسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« هر کوپه چهار نفره اس فکر کنم یکی دیگه هم بهمون اضافه بشه.»
ویدا دستاشو به هم زد و گفت:« خدا کنه پسر باشه.»
یک پس گردنی بهش زدم:« خانم باهوش هیچوقت یک پسر رو با سه تا دختر مجرد تو یه کوپه نمیندازن.»
ویدا چشمایش را تاب داد و از پنجره قطار به بیرون زل زد.
نگاهی به چشمای قهوه ای و موهای مشکی ویدا که از زیر شال سفیدش بیرون زده بود انداختم و لبخند محوی زدم. ویدا دختر خوشگل و شوخ طبعی بود. می دونستم از حرف هایی که میزنه هیچ منظوری نداره و برای شوخی میگه. یاد روز اول دانشگاه افتام. درحالی که کلاسم دیر شده بود و می دویدم تا به کلاس برسم با ویدا برخورد کردم. از همون اولین برخورد رفتارهای ویدا به دلم نشست. درحالی که اخم کرده بود گفت:« نمیتونی جلو چشمت رو نگاه کنی؟»
- ببخشید حواسم نبود. دیرم شده.
romangram.com | @romangram_com