#ویلای_وحشت_پارت_4


کنارش روی مبل نشستم. بابا تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:« بهت اجازه می دم بری.»

با تعجب به چشمای بابا زل زدم:« چرا؟ من که گفتم زیاد هم مهم نیست.»

بابا لبخند مهربونی زد:« تو جوونی نیاز به تفریح داری بعد از فوت مادرت... تو هیچ تفریحی نداشتی...همیشه کنار من تو خونه می موندی یا اینکه سرت تو درس و دانشگاهت بود. این مسافرت واست لازمه...برو نگران منم نباش.»

از موافقت بابا خوشحال شدم و گونشو بوسیدم:« قول می دم مواظب خودم باشم.»

- گفتی می خواین برین شمال؟

- آره. با درسا و ویدا خودتون می شناسینشون دخترای خوبین.

- اگه نمیشناختمشون که بهت اجازه نمیدادم بری.

- ممنون بابایی.

سریع به اتاقم رفتم تا این خبر رو به درسا بدم.

- الو درسا؟

- چی شده؟

- بابام موافقت کرد.

درسا با خوشحالی گفت:« ایول. مامان و بابای ویدا هم موافقت کردن.»

با هیجان گفتم:« کی میریم؟»

- من واسه سه روز دیگه بلیت قطار گرفتم.

- با قطار میریم؟

- آره. می خواستم با ماشین بریم اما ماشینم خراب شده مثل اینکه قسمته با قطار بریم.

- باشه.

- پس تا سه روز دیگه.

- فعلا بای.

روی تخت نشستم و به سه روز دیگه فکر کردم. مسافرت با دوستام. چقدر خوش بگذره.

یکدفعه یاد خوابم افتادم. پوست بدنم مور مور شد. اون دختر با لباس سفید و خاکی که تا قوزک پاش می رسید و مو های مشکی پریشون که روی صورتشو پوشونده بودن، ترسناک ترین تصویری بود که تا به حال دیده بودم.

سعی کردم با منحرف کردن ذهنم به مسافرتی که در پیش داشتیم اون تصاویر وحشتناک رو از یاد ببرم.

سه روز مثل برق و باد گذشت. چمدان مشکی و بزرگی که لباس هایم را توش گذاشته بودم کنار در خودنمایی می کرد. یک ساعت دیگه حرکت داشتیم. مانتوی بلند و سفیدی پوشیده بودم و جلوی در انتظار بابا رو می کشیدم.

romangram.com | @romangram_com