#ویلای_وحشت_پارت_3


- چه عجب خانوم تشریف آوردن دیر کردی مارسا خانم.

- بعد از امتحان با ویدا و درسا رفتیم رستوران...شما ناهار خوردین؟

- نگران من نباش غذامو خوردم.

گونه بابا رو بوسیدم و به اتاقم رفتم. لباسامو عوض کردم و کنار پدر مهربونم روی مبل نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:« پاپا میشه یه درخواستی بکنم؟»

نگاهی موشکافانه به چهره ام کرد و گفت:« باز چه درخواستی داری؟»

نیشخندی زدم و سعی کردم لحنم نرم و اغوا گر باشه:« بابا... می خوام برم مسافرت.»

بابا با خنده گفت:« باشه با هم میریم.»

- می خوام با دوستام برم.

جدی شد و نگاهش را مخلوط با کمی نگرانی بود به چشمانم دوخت:« با دوستات؟ کجا؟»

- شمال.

بابا با نگرانی گفت:« چطور می تونم یکی یکدونمو تنهایی بفرستم مسافرت؟»

سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم.

بابا با صدای بغض آلودی گفت:« بعد مامانت فقط تو یکی واسم موندی نمیتونم از دست دادن تو هم تحمل کنم.»

از حرفی که زدم پشیمون شدم. با صدای لرزانی گفتم:« ولش کن بابا...نمیرم...نمیخوام نگرانتون کنم.»

بابا چیزی نگفت.

بابا چیزی نگفت. منم با ناراحتی به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. پلکام سنگین شد و آروم آروم روی هم افتاد.

در تاریکی فرو رفتم. هیچی دیده نمی شد. بوی ترشیدگی به مشام می رسید. چشمام فقط تاریکی رو می دیدن. تصاویر ترسناکی از مقابل چشمانم گذشت. دختری هفت هشت ساله با موهای آشفته و بلند که جلوی صورتش ریخته بود. نمیتونستم شکل صورتش رو ببینم. دستان استخوانی اش را که پوست ترک خورده و رنگ پریده ای داشت به طرفم دراز کرد. با صدای خش داری گفت:« منتظرتم مارسا...»

با وحشت از جام پریدم. نفسام بریده بریده شده بود. در قفسه سینه ام احساس سنگینی می کردم. تصویر دختر در مقابل چشمانم بود و صدایش در ذهنم تکرار می شد.

« منتظرتم مارسا...»

سرمو تکان دادم تا اون تصاویر ترسناک از ذهنم بیرون بره. از رو تخت پریدم و صورتمو آب زدم. از اتاق خارج شدم. بابا روی مبل نشسته بود و به تلویزیون خیره شده بود.

- سلام بابا.

با دیدن من لبخندی زد و گفت:« ساعت خواب دخترم. خوب خوابیدی؟»

- بد نبود.

- بیا بشین کارت دارم.

romangram.com | @romangram_com