#ویلای_وحشت_پارت_2


پیشخدمت که دیگه باهامون آشنا شده بود به طرفمون اومد و گفت:« خانوما چی میل دارین؟»

درسا لبخندی زد:« همون غذای همیشگی.»

پیشخدمت سری تکان داد و از میز فاصله گرفت.

ویدا نگاهی داخل کیفش انداخت و کتابی را بیرون کشید.

با دیدن اسم کتاب اخمام تو هم رفت.

- باز تو داری از این چرت و پرتا می خونی.

- سعی نکن منصرفم بکنی چون من عاشق این طور کتابام.

درسا اسم کتاب را زیر لب زمزمه کرد:« دنیای ارواح.»

با خنده گفت:« ویدا من موندم تو که این همه از این مزخرفات می خونی چرا شبیه روح و جن نمیشی.»

ویدا چشماشو تاب داد و گفت:« اینا واسه من هیجان داره.»

با آوردن غذا ها دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد از غذا سوار ماشین شدیم.

درسا درحالی که رانندگی می کرد گفت:« بچه ها بیاین یک برنامه بریزیم بریم مسافرت.»

ویدا با خوشحالی دستاشو به هم زد:« آخ جون من که آماده ام.»

درسا از تو آینه نگاهی بهم انداخت:« تو چی مارسا؟»

- فکر نکنم بتونم بابام خونه تنها میمونه.

ویدا با غرغر گفت:« اه ماری بس کن دیگه...یکی دو هفته میریم و بر می گردیم.»

- کجا می خواین برین؟

درسا پشت پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت:« میریم شمال ویلای یکی از دوستای بابام.»

- حالا چرا یه دفعه یاد مسافرت افتادین؟

- بعد از یک ماه خر زدن واسه امتحانا یک مسافرت خیلی میچسبه.

- من باید با بابام حرف بزنم.

ویدا با ذوق گفت:« مامانو بابای منم که نیاز یبه راضی کردن ندارن... همینطوری خوشحال می شن اگر بفهمن دو هفته ای ازشون دورم...»

درسا سری تکان داد و با سبز شدن چراغ راه افتاد.

وارد خانه شدم و با خنده صدا زدم:« بابا؟ »

romangram.com | @romangram_com