#ویلای_وحشت_پارت_1
فصل اول:
- هورااااا بالاخره از شر امتحانا خلاص شدیم.
به ویدا که با خوشحالی بالا پایین می پرید نگاه کردم و خندیدم:« دختره گنده خجالت بکش با این سنت عین این دبیرستانی ها رفتار می کنی.»
- خب خوشحالم.
- منم خوشحالم اما مثل تو عین کانگورو بالا پایین نمی پرم.
- از بس که بی ذوقی.
دُرسا درحالی که کوله مشکی اش را روی شانه اش جا به جا می کرد با اعتراض گفت:« باز شماها شروع کردین بسه تو روخدا.»
ویدا دوباره جبغ کشید و گفت:« بیاین بریم پاتوق.»
سریع کولمو برداشتم و درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم گفتم:« من عمرا با تو جایی بیام باز دوباره می خوای آبرومو ببری هنوز دفعه ی قبلی که رفته بودیم پاتوق یادمه داشتم از خجالت می مردم.»
ویدا بازومو گرفت و مانع رفتنم شد:« بشین بینیم بابا...تقصیر خود پسره بود می خواست سر به سرم نذاره.»
- اون بدبخت که چیزی نگفته بود.
- نگفته بود؟ درسا نگفته بود؟ پررو از کنارم رد شد و گفت من هوس شیر برنج کردم.
سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم:« آخه رنگ پوستت خیلی سفیده اون طفلک هم یاد شیر برنج افتاد.»
ویدا با عصبانیت گفت:« هر چه قدر هم سفید باشه اون حق نداشت همچین چیزی بگه. به نظر من که حقش بود شیشه ی دوغ رو روش خالی کنم.»
درسا با خنده گفت:« خب حالا فراموشش کن بیاین بریم جشن بگیریم.»
ویدا درحالی که بازویم را گرفته بود و منو دنبال خودش می کشاند سوار ماشین درسا شد.
کمی بعد ماشین جلوی رستوران شیکی توقف کرد. هر سه با خنده وارد رستوران شدیم و پشت میز همیشگی نشستیم. ویدا به اطراف نگاهی انداخت و با ذوق گفت:« بجه ها میز روبه رو رو نگاه کنین چه هلوهایی.»
با حرص گفتم:« جان من اینقدر ضایع رفتار نکن همین یه ذره آبرومون هم می بری.»
- خب من چی کار کنم خوشگلن دیگه.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:« می بندی یا ببندمش؟»
- ایششش عین این مامان بزرگا میمونه.
- کوفت ببند اون نیشتو.
درسا با خنده گفت:« فکر کردی چرا ویدا اینجا رو اینقدر دوست داره؟ به خاطر هلوهاشه.»
ترجیح دادم به جای کل کل با ویدا، نگاهی به منو غذا بندازم.
romangram.com | @romangram_com