#ویلای_وحشت_پارت_10
صدای خنده شیطانی اش گوشم را می آزرد. دستانم را روی گوش هایم گذاشتم و چشمانم را بستم. زیر لب با خودم زمزمه کردم:« همش خوابه تو خوابی مارسا اینا همه خوابه.»
وجود دستان سردی را روی شانه هایم حس می کردم. انگار یک باره همه ی وجودم یخ بست. با وحشت چشمانم را باز کردم و به آتریسا خیره شدم اما به جای اون تصویر همون دختر هشت ساله جلوی چشمانم ظاهر شد. پوست ترک خورده ی سبز رنگ با چشمای سیاهی که شرارت ازشون می بارید. صدای خش دار دوباره در ذهنم طنین انداخت:« آزادم کن.»
دوباره چشمانم را باز و بسته کردم. اینبار آتریسا را دیدم که با نگاهی سرد بهم خیره شده بود.
- چرا روی تخت منی؟
تازه متوجه موقعیتم شدم. اما انگار زبانم بند اومده بود نمی تونستم تکان بخورم.
- بلند شو.
به خودم اومدم و از روی تخت بلند شدم. با نگرانی گفتم:« آتریسا...تو حالت خوبه؟»
به سردی گفت:« چرا باید بد باشم؟»
- تو... هیچی یادت نمیاد؟
- خوابم میاد . شب به خیر.
آتریسا بالشتش را مرتب کرد و روی تخت دراز کشید.
با ذهنی آشفته و ترسی که دلیلش را نمی دانستم روی تخت خوابیدم. با خودم گفتم:« اینا همش یه خوابه مسخره است...همش خیال پردازیه.»
دوباره اون امواج منفی رو حس می کردم. چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم.
- هی خانم خرسه بیدار شو دیگه رسیدیم.
چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی به ویدا زل زدم:« چی میگی تو سر صبحی؟»
- سر صبح کجایه؟ساعت دهه رسیدیم دیگه. پاشو چمدان هارو از اون بالا بیار پایین.
روی تخت نشستم و با غرغر کاری رو که ویدا ازم خواسته بود انجام دادم. ناگهان لحظه به لحظه شب گذشته را به یاد اوردم. اون دختر ترسناک با موهای مشکی و گریه های آتریسا. با وحشت به اطراف کوپه نگاهی انداختم.
- پس آتریسا کو؟
ویدا با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« ندیدمش.»
- منظورت چیه؟
از رو تخت بلند شدم و به درسا که در حال مرتب کردن مانتوش بود گفتم:« درسا تو آتریسا رو ندیدی؟»
درسا هم با تعجب گفت:« نه از موقعی که بیدار شدم ندیدمش.»
ویدا نگاه مشکوکی بهم انداخت:« حالا چرا آتریسا اینقدر برات مهم شده؟»
- چون که...چون که...اصلا کی گفته اون واسم مهمه؟ من فقط تعجب کردم از اینکه ندیدمش.
romangram.com | @romangram_com