#ویلای_وحشت_پارت_11
- آره منم که گوشام دراز.
با دست پسش زدم:« اه چرا چرت و پرت میگی؟ مزخرف.»
چمدان خودم هم از بالای کوپه برداشتم و هرسه از کوپه خارج شدیم. هنوز هم از نبودن آتریسا متعجب بودم. به خودم نهیب زدم:« اه بس کن دختر...حتما زودتر از قطار بیرون رفته همه ی اتفاقات دیشب هم فقط یه خواب بود...یه خواب.»
ویدا با نیشخندی روی لبش کنار گوشم گفت:« مطمئنی حالت خوبه مارسا؟ چی میگی زیر لب؟»
چشم غره ای بهش رفتم و با غیض گفتم:« خفه.»
دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد:« خیلی خب خیلی خب چرا می زنی؟»
پوفی کردم و در حالی که به سختی چمدان سنگینم را حمل می کردم از قطار پیاده شدم. نگاهی به آسمان آبی انداختم و عطر تابستان را با همه ی وجود به مشام کشیدم.
- چرا مثل سگا داری بو می کشی؟
درحالی که از حرف ویدا شکه شده بودم به طرفش برگشتم:« چی؟»
- هیچی سر راه وایستادی.
تازه متوجه موقعیتم شدم با عصبانیت خودمو کنار کشیدم تا بقیه رد بشن. زیر لب گفتم:« به بو کشیدن منم کار دارن.»
- من به همه چی تو کار دارم بابات تو رو دست من سپرده.
- بمیرم و دست تو نیفتم.
- حالا که افتادی.
- ویدا گمشو اونور یه وقت دیدی همین امروز جناب عزراییل رو ملاقات کردی ها.
- فعلا که دارم توی غزمیت رو می بینم.
- ای خدا من نمی دونم به خاطر کدوم گناهم با این بوزینه همسفر شدم.
- از خدات هم باشه شامپانزه.
ترجیح دادم به جای کل کل با ویدا به درسا که به طرفمون می امد نگاه کنم.
- چرا اینجا وایستادین بچه ها؟
ویدا با لحن تمسخر آمیزی گفت:« ببخشین که آدرس دست شماست.»
- آها یه لحظه صبر کنین.
درسا چمدانش را روی زمین گذاشت و مشغول زیر و رو کردن کیفش شد. دو دقیقه بعد با خوشحالی گفت:« ایناها پیداش کردم.»
به کاغذ زرد رنگی که دستش بود نگاه کردم و گفتم:« زودباش ببین ویلا کجاست.»
romangram.com | @romangram_com