#ویلای_وحشت_پارت_77
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود با چند قدم به داخل ویلا برگشتم. اول که تصویر آروین رو می بینم بدون اینکه بخوام. بعدش که به طرف پنجره ی اتاق کشیده می شم و در نهایت اونو زیر پنجره می بینم.
خدایا دارم دیوونه می شم. حس می کنم بازیگر یک فیلم ترسناک فرا طبیعی ام.
صدای آرومش رو که سعی می کرد به من برسه شنیدم:« مارسا؟ مارسا؟»
چند قدم دیگه به پشت برداشتم تا جایی که کمرم دیوار سرد پشت سرم رو لمس کرد.
صدا به مراتب بلند تر می شد:« مارسا؟ خواهش می کنم... التماست می کنم... مارسا؟»
دستم رو از جلوی دهنم برداشتم و روی سینه ام مشت کردم. سعی کردم ریتم نفس هامو کنترل کنم. بعد با قدم هایی آرام به طرف پنجره رفتم.
اون هنوز هم همانجا قرار داشت و با کلافگی درحال قدم زدن بود.
سعی کردم ترس و هیجان خودم رو کنترل کنم:« چی می خوای؟»
از لحن تند و طلبکارانه ام تعجب کرد اما به رو خودش نیاورد.
- مارسا... به من بگو چی شده.
بیش تر از قبل شکه شدم. اون از کجا فهمیده یک اتفاقی افتاده؟
لبام به سختی تکون خوردند:« تو... تو ...»
جند قدم به جلو برداشت:« مارسا... من حس می کنم... ذهن آشفته ات رو حس می کنم... تو از یک چیزی ترسیدی.»
می خواستم بگم آره من از تو ترسیدم. دیگه واقعا شک داشتم اون انسان باشه.
- تو... نمی فهمم... درباره ی چی داری حرف می زنی.
آروین سرش رو پایین انداخت. بعد از کمی مکث دوباره به طرف بالا نگاه کرد و تو چشمام خیره شد:« مارسا... لطفا... لطفا بهم بگو چی شده... من می تونم کمکت کنم... بهم اعتماد کن.»
یقه ی لباسم رو تو مشتم گرفتم و فشردم. البته که نمی تونم بهش اعتماد کنم. خود اون ترسناکتر از تمام اون چیزاییه که می بینم و حس می کنم.
با لحنی که سعی می کردم قاطع باشه گفتم:« من حرفی برای گفتن ندارم. از صحبت های شما هم هیچی سر در نمیارم... لطفا از اینجا برین.»
قبل از اینکه پنجره رو ببندم صداش رو شنیدم.
- مارسا... داری اشتباه می کنی... اون کسی که باید ازش بترسی من نیستم... این خونه با انرژی های منفی احاطه شده...می تونی منظورم رو بفهمی؟ هم تو هم دوستات در خطرن... مارسا لطفا... نذار اون نفرینی که چندین ساله تو این خونه حاکمه تو و دوستات هم بگیره... مارسا اون تو رو می خواد... اون نفرین تو رو می خواد... اون سایه ی سیاهی گاهی اوقات اطرافت می بینم همون چیزیه که این برنامه سفر رو تو فکرتون انداخته و تو رو تا اینجا کشونده... من نمی تونم جز سیاهی چیز دیگه ای اطرافت ببینم... اگر می خوای بهت کمک کنم تا نجات پیدا کنین تو باید به من اعتماد کنی...
با ترس پنجره رو محکم به هم کوبیدم. حرفهاش مثل پتکی به سرم می کوبید. نفس نفس می زدم و دستای سردم رو به هم می فشردم.
با کلافگی و قدم هایی لرزان مشغول راه رفتن تو اتاق شدم. ذهنم آروم نمی گرفت. بدنم می لرزید و قلبم تند تند به سینه ام می کوبید.
با دست به موهام چنگ زدم.
صدای تق تق و خش خش چوب از تو سالن به گوش می رسید. با ترس تو جام میخ شدم و به در اتاق خیره شدم. انگار یک نفر داشت روی پارکت های چوبی سالن راه می رفت.
romangram.com | @romangram_com