#ویلای_وحشت_پارت_76


- منظورت چیه؟

- منظورم واضحه اینجا جای امنی واسه ما نیست... باید برگردیم.

- میشه بگی چطوری؟ منکه قبلا بهت گفتم بلیت برگشت مال چند روزه دیگه اس.

دستام رو کنار بدنم مشت کردم. خودمم نمی دونستم چطوری می تونیم از این کابوس هولناک بیدار بشیم.

دست گرم درسا روی شونه ام نشست.

- نباید به خاطر این حادثه خودتو ناراحت کنی... نگران نباش هیچ خطری مارو تهدید نمی کنه... این فقط... فقط...

با خشم به طرفش برگشتم:« فقط چی؟ نکنه بازم می خوای بگی کار یک حیوون وحشیه... آخه کدوم حیوونی بعد از حمله به طعمه اش اونو اینطوری از سقف آویزون می کنه؟ ابله...»

درسا درحالی که به خاطر دادی که زده بودم رنگ صورتش پریده بود، روی مبل افتاد و با لکنت گفت:« نمی دونم... نمی دونم... شاید یکی می خواسته مارو اذیت کنه.»

- درمورد چی داری حرف می زنی؟ یک همسایه که بیشتر نداریم... اونم آروینه... خونه های دیگه چندین مایل از ما فاصله دارن. آخه کی میتونه این کارو کرده باشه درحالی که از وجود ما تو این خونه خبر ندارن. از موقعی هم که اومدیم اینجا تا حالا یک نفر رو ندیدم که از اینجا بگذره... لطفا نظرات مزخرفت رو برای خودت نگه دار.

درسا دست های لرزانش رو دور بازوهاش حلقه کرد و با عجز نالید:« پس کی می تونه این کار نفرت انگیز رو با کیتی بکنه؟»

سعی در منظم کردن ریتم نفس هام داشتم:« آروم باش درسا... فعلا تنها کاری که باید بکنیم اینکه که کیتی رو از اینجا ببریم. تا یک مدت دیگه بوی گندش کل خونه رو برمی داره.»

درسا تند تند سرش رو تکون داد و از روی مبل بلند شد.

با تردید به گربه خیره شدن و دستم رو تا نزدیکیش دراز کردم.

بین راه متوقف شدم و به طرف درسا برگشتم:« تواین کارو انجام بده.»

اخم ظریفی بین ابروهاش نشست:« چرا من؟»

- چون من فکر نمی کنم بتونم از پسش بربیام.

دستاشو به کمرش زد:« فکر نمی کنی یا نمی خوای؟»

به راحتی جواب دادم:« هر دوش.»

در حقیقت نمی خواستم دوباره اون گربه رو لمس کنم. از اینکه با لمس دوباره اش چیز دیگه ای ببینم به خودم لرزیدم.

- ببرش تو باغ خاکش کن...

از پله ها بالا رفتم و به طرف اتاقم دویدم. در رو به شدت بستم و پشت به در تکیه دادم. نفسام نامنظم شده بود. همونجا روی زمین نشستم و به موهام چنگ زدم. خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟ چه بلایی داره سرمون میاد؟ آره اینطوری گفتنش بهتره. کاش می تونستم همه چیز رو به یک نفر بگم. مطمئنم که نه درسا و نه ویدا ممکن نیست حرف هام رو باور کنن. خدایا پس چی کار کنم؟ زانوهام رو خم کردم و سرم رو روش گذاشتم. تصویری تو ذهنم نقش بست.

به سرعت سرم رو بلند کردم. تصویر مرتب پررنگ و واضح تر می شد. یه نیرویی داشت منو به طرف پنجره می برد.

از جام بلند شدم و به طرف همان جهتی رفتم که اون نیرو منو می کشوند. نمی تونستم متوقفش کنم. نه خودم رو نه اون نیرو رو. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به کنار پنجره رفتم. درست زیر پنجره ی اتاقم یه چیزی قرار داشت. نمی تونستم واضح ببینمش. تکون می خورد. یک موجود زنده بود. تاریکی غلیظ مانع از دیدن چهره اش می شد اما متوجه شدم یک انسانه. سرم رو پایین تر بردم و چشمامو ریز کردم. یکی بی نهایت شبیه... شبیه... آروین.

کم کم ترس بهم غلبه کرد. اون تصویری که چند ثانیه پیش تو ذهنم نقش بسته بود رو به یاد اوردم.

romangram.com | @romangram_com