#ویلای_وحشت_پارت_75


از سوال مسخره ی درسا کلافه شدم. فشار روحی شدیدی رو تحمل می کردم. این بار داد زدم:« گفتم برین گم شین تو اتاقاتون.»

درسا از فریادم تکونی خورد. با قدم هایی نامطمئن و آهسته به ویدا نزدیک شد. دستش روی شانه های ویدا نشست و با لب هایی لرزان گفت:« ویدا.. بیا بریم.»

ویدا تکون شدیدی به خودش داد و از حصار دستان درسا بیرون اومد. با بغضی که با وحشت مخلوط شده بود گفت:« اون... اون... نمرده...این... یه شوخیه.»

لبامو با حرص روی هم فشردم. با یک حرکت سریع به طرفش رفتم و بعد از گرفتن بازوهاش از روی زمین بلندش کردم. با یک تکون خفیف تو بغل درسا انداختمش و گفتم:« همین الان برین به اتاقاتون.»

صدای خودمم با بغض شدیدی مخلوط شده بود. درسا از حالت شک خارج شد و با گریه ویدا رو تا بالای پله ها همراهی کرد.

به موهام چنگ زدم و به گربه خیره شدم. به سختی بهش نزدیک شدم و برخلاف میلم لمسش کردم.

جریانی مثل برق به بدنم وارد شد. نفرت و ترس و وحشت رو یکباره با هم حس کردم. چشمام به رو به رو خیره شده بود اما من به جای دیوار بی رنگ مقابلم تصویر ترسناکی از یک سایه رو می دیدم و دختری که روی زمین نشسته بود درحالی که اطرافش پر از خون بود. صورتش زخمی و خونی بود و موهای سیاهش پریشون اطرافش رها شده بود...

به سرعت دستم رو عقب کشیدم و با نگاهی گنگ به گربه زل زدم:« یاشا...»

با چند قدم لرزان از گربه فاصله گرفتم. تمام بدنم می لرزید. با برخورد کمرم به یک جسم سرد با وحشت چرخیدم.

دیدن میز عسلی به جای تصاویر هولناکی که تو ذهنم بود مایه ی آرامش خاطر بود.

زانوهام سست شد و همونجا روی زمین افتادم.

نمی دونم چه قدر تو همون حالت مونده بودم که درسا کنارم ظاهر شد.

- مارسا؟

چشمامو باز و بسته کردم و از روی زمین بلند شدم. آرزو می کردم وقتی چشمامو باز می کنم به جای اون ویلای ترسناک خودم رو ببینم که روی تخت تو اتاقم نشستم و مثل همیشه در حال مطالعه یک کتاب تاریخی ام.

چشمامو باز کردم. آهی از روی حسرت کشیدم. اون گربه ی خونی درحالی که از سقف آویزون شده بود هنوز هم مقابلم قرار داشت.

زمزمه کردم:« چرا؟»

درسا که موفق شده بود کمی به خودش مسلط بشه موهاش رو پشت گوشش برد و گفت:« مطمئنا کار یک حیوون وحشیه.»

- چرت و پرت نگو... چطور امکان داره.. یه حیوون وحشی وارد ویلا شده باشه و... این غیرممکنه.

درسا درحالی که سعی می کرد خودش رو متقاعد کنه گفت:« نه... من مطمئنم. اینجا زیاد از جنگل دور نیست.»

- درسا... خواهش می کنم... این ممکن نیست.

- معلومه که ممکنه...

پلکامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. با چند قدم لرزان خودم رو به جسد گربه نزدیک کردم.

- درسا... ما... در خطریم.

حضورش رو کنارم حس کردم.

romangram.com | @romangram_com