#ویلای_وحشت_پارت_74
- ماری بیا دیگه.
بدون توجه به درسا که صدام می زد به آرومی پرسیدم:« درمورد چی حرف میزنی؟»
ابروهاش رو بالا انداخت:« خداحافظ.»
به داخل خونه برگشت و در رو بست. مات و متحیر به در بسته خیره شدم. این پسره دیوونه بود؟ بعید میدونم.
با چند قدم بلند خودم رو به درسا و ویدا رسوندم و دنبالشون راه افتادم.
ذهنم شدیدا درگیر آروین و اتفاقات امشب بود. منظورش از اون حرف ها چی بود؟ چرا آروین اینقدر عجیبه؟ حس می کنم اون یه آدم معمولی نیست. شاید خون آشامه...
به فکر احمقانه خودم دهن کجی کردم. فیلم ها و داستانایی که ویدا هردفعه برام می اورد تا بخونم دیوونم کرده بود. اما با چیزایی که تو این مدت تجربه کرده بودم آماده برای باور کردن هرچیز غیر ممکنی شده بودم.
درسا با کلید در باغ رو باز کرد. ویدا چتری که آروین بهمون قرض داده بود رو کمی جا به جا کرد و هر سه وارد باغ تاریک شدیم. روی راه سنگ فرش شده ای که تا جلوی در ویلا کشیده شده بود قدم گذاشتیم.
ویدا با نگرانی گفت:« طفلی کیتی بچه ام تو ویلای به این بزرگی تنها مونده...»
پلکامو با حرص روی هم فشار دادم:« چقدر هم که بهت میاد یک بچه ی گربه داشته باشی نه که خودت آدم نیستی واسه همین میگم.»
با حرص بیشتری اداشو دراوردم:« بچه ام تو ویلای به این بزرگی تنها مونده... مونده که مونده به درک.»
ویدا چشم غره ای بهم رفت و به سرعت قدم هاش اضافه کرد. اتفاقاتی که دو ساعت قبل افتاده بود تو ذهنم تداعی شد. صدای کوبیده شدن قطرات باران و زوزه ی باد میان شاخه های درختان به ترسم افزود. واقعا مطمئن نبودم که بخوام دوباره وارد این ویلای نفرین شده بشم. حرف های گلی و آروین تو ذهنم تکرار شد دستام یخ زدن. حالا دیگه به جلوی در رسیده بودیم.
ویدا در ویلا رو باز کرد و به همراه درسا وارد شد.
چند قدم به داخل ویلا برداشتم. نمیدونم چرا اما ترس را با همه ی وجودم احساس می کردم. بوی مرگ همه جا پخش شده بود. نا خودآگاه لرزش خفیفی به تن نحیفم راه یافت. نمیدونستم چرا اینطوری شدم. می تونستم امواج منفی را حس کنم... ناگهان صدای جیغ ویدا باعث شد با اضطراب به طرفش برگردم و با صحنه ی دلخراشی روبه رو بشم...
دستم را جلوی دهانم گرفتم و با چشمایی مملو از وحشت به کیتی که حالا غرق در خون بود خیره شدم.
طنابی دور پاهاش پیچیده شده بود و از سقف آویزون شده بود. زانوان ویدا سست شد و او روی زمین افتاد. درسا هم به قدری ترسیده بود که قدرت تکلمش رو از دست داده بود.
نگاهم به قطرات خونی افتاد که از دم کیتی سر می خورد و روی زمین می ریخت. سرامیک سفید حالا قرمز شده بود...
هیچکدوممون قدرت حرکت کردن نداشتیم. اشک های درسا هم روی گونه هاش سرازیر بود. تعجبی نداشت اون همیشه دختر احساسی و مهربانی بود. تحمل اینطور صحنه هارو نداشت.
به خودم اومدم. آب دهنم رو قورت دادم و از ویدا گذشتم. مقابل گربه که شکمش پاره و موهای سفیدش حالا قرمز شده بود ایستادم.
دنیا دور سرم می چرخید و چشمام سیاهی میرفت. به طرف ویدا چرخیدم. امواج ترس و اضطراب رو از نگاه خیسش دریافت کردم. حال منم بهتر از اون نبود.
به سختی حرکت لب هاش رو دنبال کردم:« باید به پلیس خبر بدیم.»
پلکامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. نمی خواستم با یادآوری این موضوع که ما قادر به برقرای ارتباط با دنیای بیرونمون نیستیم به ترسش اضافه کنم پس فقط سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رو به درسا گفتم:« ویدا رو ببر به اتاقش.»
درسا با نگاهی خیس به من خیره شد. انگار صدامو نشنیده بود.
- اون... اون مرده.. نه؟
romangram.com | @romangram_com