#ویلای_وحشت_پارت_73


درسا تعارف کرد:« نباید زحمت میکشیدین... می خواستیم رفع زحمت کنیم.»

- خواهش میکنم زحمتی نداره که...

ویدا که قربونش برم ده سال زندگی تو خارج خوب بهش ساخته بود. دستش رو دراز کرد و بدون تعارف یک تیکه بزرگ از کیک رو برداشت.

- دستتون درد نکنه بدجور هوس خوردن قهوه با کیک شکلاتی کرده بودم.

درسا با چشمای قورباغه ای بهش زل زد:« ای کارد به شکمت بخوره همین دو دقیقه پیش یک سبد میوه و لیوان بزرگ آبمیوه و سه تا کیک شکلاتی گنده رو بالا انداختی.»

ویدا با خونسردی یک گاز گنده به کیکش زد:« خب تو همین دو دقیقه گشنه ام شد.»

با خنده مسیر نگاهم رو به طرف آروین تغییر دادم که متوجه شدم اصلا حواسش به مکالمه ویدا و درسا نبود... با حالت عجیبی به من خیره شده بود. نگاهش غریب بود. تا حالا از هیچکس همچین نگاهی ندیده بودم. مثل این می موند که داره با چشماش هیپنوتیزمم میکنه یا اینکه سعی داره با غرق شدن تو نگاهم یک چیزی رو بفهمه.

آب دهنم رو قورت دادم و با دستان لرزان فنجان قهوه رو بالا اوردم و یک جرعه دیگه نوشیدم.

ویدا و درسا هنوز مشغول کل کل بودن و متوجه نگاه های عجیب غریب آروین به من نبودن.

فنجان رو روی میز گذاشتم و دوباره سرم رو بلند کردم. چشمای جادوییش همچنان تو چشمای من قفل شده بود.

طاقت نیاوردم و با تکان سر گفتم:« چیزی شده؟»

توجه ویدا و درسا به ما جلب شد. حالت چهره ی آروین تغییر کرد حالا با حیرت و شگفتی بهم خیره شده بود. زمزمه کرد:« واقعا این اتفاقا افتاده؟»

چشمام گرد شدن و دستام از دور فنجان قهوه افتاد. منظورش چیه؟

شقیقه اش را لمس کرد و سعی کرد لبخند بزنه:« ببخشین... یکم سرم درد میکنه.»

به پشتی صندلیش تکیه داد و چشماشو به هم فشرد.

اما من نمی تونستم حرفی رو که چند ثانیه پیش شنیده بودم فراموش کنم؟ درمورد چه اتفاقایی حرف می زد.

آروین چشماشو باز کرد و دوباره لبخند زد:« بفرمایید فهوه اتون رو بخورین سرد شد.»

ویدا با یک ضرب ته مانده ی فنجانش رو نوشید و از روی صندلی بلند شد. با صمیمیت لبخند زد:« به خاطر قهوه و کیک شکلاتی ممنونیم... دیگه بباید برگردیم.»

آروین هم بلند شد:« برای شام می موندین.»

- نه به اندازه کافی زحمت دادیم... ممنون.

پشت سر ویدا، درسا هم بلند شد. درسا هم با لبخند تشکر کرد. من هنوز گیج و منگ بودم. نگاهم به آروین پر از شک و تردید بود.

با صدای خیلی آرومی گفتم:« منم ممنونم.»

آروین لبخند خسته ای زد:« خواهش می کنم.»

از جام بلند شدم و پشت سر ویدا و درسا از ویلا خارج شدیم. بارون هنوز هم با شدت به سر و صورتمون می کوبید. آروین تا دم در بدرقه امون کرد. درسا دوباره تشکر کرد. ویدا و درسا جلوتر راه افتادن. منم شالی رو که از گلی گرفته بودم روی سرم مرتب کردم و خواستم دنبالشون برم که در لحظه آخر صدای آروین رو شنیدم:« مواظب خودت باش. اگه به کمک نیاز داشتی حتما بهم بگو... تو در خطری... همه چیز رو باور می کنم... میتونی مطمئن باشی.» با صورتی رنگ پریده به طرفش برگشتم. حالت چهره اش کاملا جدی بود. چشمامو ریز کردم اما نتونستم هیچی از چشماش بخوندم.

romangram.com | @romangram_com