#ویلای_وحشت_پارت_72
کمی ازم فاصله گرفت و با از نظر گذرون صورتم دوباره منو تو بغلش کشید.
آروین با فاصله از ما ایستاده بود و سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه. ویدا با غیظ درسا رو کنار زد:« بیا برو اونور ببینم.»
رو به روم ایستاد و با عصبانیت تو چشمام زل زد.
- نیمیگی ما جون به لب بشیم ور پریده؟ چرا از ویلا بیرون رفتی؟
سرم رو بالا اوردم و نگاهم رو تو چشماش قفل کردم. باید بگم؟ یعنی باور می کنه؟
لبخند مصنوعی زدم:« بدجوری ترسیده بودم.»
چشمای ویدا گرد شد:« ترسیده بودی؟ از چی؟»
نفس عمیقی کشیدم و دوباره یک لبخند مصنوعی تر:« تو هم اگه تو یک ویلای بزرگ که برق هاش هم قطع شده بود می موندی مطمئنا می ترسیدی.»
می دونستم که تصمیم درست رو گرفتم. نمی تونستم دوستامم قاطی این چیزایی که دارم میبینم بکنم. چیزایی که به واقعی بودن و نبودنش شک داشتم.
ویدا درحالی که نگاهش رو به یک نقطه نامعلوم دوخته بود سری تکان داد. انگار داشت حرف هام رو پیش خودش تجزیه تحلیل می کرد. در آخر هم به نظر می رسید به صحت حرفم پی برده برای همین با پشیمونی گفت:« نمی خواستیم تنهات بذاریم اما خب... از یک طرف هم نمی خواستیم از خواب بیدارت کنیم.»
منم لبخند دوستانه ای زدم. سنگینی نگاه یک نفر رو روی خودم حس کردم. سرم رو برگردوندم و نگاهم در نگاه خیره ی آروین قفل شد. نگاهی که تا مغز استخونم هم نفوذ کرد. انگار اون فهمیده بود یک چیزی اینجا درست نیست. سرم رو پایین انداختم. گاهی اوقات شک می کردم که آروین انسانه یا نه.
گلی با یک سینی قهوه وارد حال پذیرایی شد. سینی رو روی میز گذاشت و رو به آروین گفت:« چیز دیگه ای نمی خواین آقا؟»
آروین به تکان دستش اکتفا کرد. هر سه دور میز نشستیم و آروین هم رو به رومون نشست. سه قاشق شکر تو فنجان قهوه ام ریختم و مشغول به هم زدنش شدم.
درسا که حالا آروم تر شده بود گفت:« نمی دونستی چه حسی بود. وقتی با ویدا وارد خونه شدیم هیچ کس نبود برق ها هم خاموش بود. تا مرز سکته پیش رفتم. این ویدای خر که اصلا انگار نه انگار بهش میگم پاشو بیا بریم دنبالش بگردیم شاید دور و بر ویلا باشه رفته سر یخچال سبد میوه رو برداشته میگه الان که فعلا گشنمه بذار دلی از عزا دربیارم بعد میریم اون که بچه نیست گم بشه فوقش شاید دزدیده باشنش که به پلیس خبر میدیم. منم با حرص رو به روش نشستم میوه خوردنش رو تماشا می کردم. حالا بگذریم که بعد از خوردن میوه ها یک لیوان آبمیوه و ظرف گنده کیک شکلاتی رو تا آخر تموم کرد. بهش میگم حالا که خوردی بیا بریم میگه بذار برم ببینم کیتی کجاست با اون بیام گربه ام میترسه تو خونه تنها بمونه... آخ که دوست داشتم همونجا بزنم لهش کنم... آخر هم مجبورش کردم و بدون کیتی از ویلا زدیم بیرون. وقتی توی باغ رو گشتیم پیدات نکردیم داشتم از ترس و نگرانی می مردم تازه اونجا ویدا خانوم یکم رنگ صورتشون پرید. بعدش هم که اطراف ویلا رو گشتیم آخر از همه هم اینجا به فکرمون رسید... البته من اصلا توقع نداشتم اینجا باشی اما این ویدا می گفت شاید مارو پیچونده باشی سر از خونه ی اون پسر چشم آبی که الهی کوفتت شــ...»
یکدفعه متوجه شد داره چی میگه. من و آروین که مرده بودیم از خنده. ویدا هم سرخ شده بود. تا حالا خجالت کشیدن ویدا و پرحرفی درسا رو ندیده بودم. جاهاشون با هم عوض شده بود. صحنه ی خیلی جالبی بود. آروین که متوجه معذب بودن اون دوتا شده بود خنده اش رو کنترل کرد و از جاش بلند شد:« من میرم از گلی سه تا کیک شکلاتی بگیرم تا با قهوه اتون بخورین.»
بعد از رفتن آروین به آشپزخانه ویدا محکم به بازوی درسا ضربه زد:« کثافت میمیری دو دقیقه جلو اون زبونت رو بگیری؟ مرده شور اون عقل فندقیت رو ببرن.»
درسا که شدیدا پشیمون شده بود گفت:« حواسم نبود خب.»
دهن کجی ویدا به درسا باعث تشدید خنده ام شد. با صدای خندیدنم هر دو با حرص به من خیره شدن.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم. به فنجان قهوه ام چشم دوختم. ویدا موشکافانه گفت:« حالا بره چی اومدی اینجا؟ یعنی اینقدر ترسیده بودی که حاضر شدی سر از خونه این پسر چشم آبیه دربیاری؟ به خدا قسم مارسا اگه نقشه ای چیزی تو اون سرت باشه من میدونم و تو... دور این پسره رو خط بکش.»
تک سرفه ای کردم و تو صندلیم صاف شدم:« من کی گفتم نقشه دارم؟ ویلا واقعا تو تاریکی ترسناک بود... تازه یک صداهایی هم از طبقه بالا می اومد اگه خودتم جای من بودی وحشت میکردی... تازه نمی تونستم که تو اون بارون بیرون بمونم تنها جایی که به ذهنم رسید همینجا بود. بالاخره ما این پسره رو بیشتر از همسایه های دیگه میشناسیم که...»
ویدا چشماشو ریز کرد:« امیدوارم راست گفته باشی.»
سرم رو تند تند تکون دادم:« مطمئن باش.»
فنجان قهوه رو به دهنم نزدیک کردم و چند جرعه نوشیدم. حتی فکر اینکه رقیب عشقی ویدا بشم تنم رو می لرزوند. چون با این کار ممکن بود یک صبح که بیدار میشم ببینم همه ی موهای سرم رو از دست دادم یا اینکه باید به فکر خریدن یک قبر تو قبرستون باشم.
آروین با یک بشقاب کیک شکلاتی به طرفمون اومد. ظرف رو روی میز گذاشت و با لبخند مقابلمون نشست.
romangram.com | @romangram_com