#ویلای_وحشت_پارت_71
- راستش من مادرم رو از وقتی که بچه بودم ندیدم... یعنی اون به محض به دنیا اوردن من از این شهر رفت.
پرسشگونه نگاهش کردم.
- چرا؟
- خب... خب... بهتره درموردش حرف نزنیم... یک روزی بهت میگم....
- چرا دروغ گفتی؟
- نمی خواستم چیزی درمورد مادرم بدونی.
- چرا نمی خواستی؟
از این همه سوال من کلافه شده بود با این حال جواب داد:« بعدا درموردش بهت میگم.... شک دارم الان بتونی باور کنی.»
چشمامو ریز کردم و مشکوکانه بهش خیره شدم.
با صدای زنگ هر دو از جا پریدیم.
با تعجب گفتم:« کسی قرار بود بیاد خونتون؟»
- نه...
به طرف در رفت و بازش کرد. با دیدن نگاه نگران ویدا و چشمای خیس درسا آه عمیقی کشیدم. اگه منو نکشن خیلیه.
با دیدن آروین سلام کردن. ویدا با عصبانیت رو به درسا که مرتب آب بینیشو بالا می کشید گفت:« بس کن دیگه... عین خوکی می مونی که می خواد بمیره و گریه می کنه.»
از تشبیه ویدا خنده ام گرفت. درسا چشم غره ای بهش رفت و دست از بالا کشیدن بینیش برداشت.
ویدا با نگرانی رو به آروین گفت:« ببخشین این موقع شب مزاحمتون شدیم ... غیر از اینجا جای دیگه ای به نظرمون نرسید.... راستش من و درسا رفته بودیم بیرون قدم بزنیم و مارسا تو خونه موند اما وقتی برگشتیم دیدیم اثری ازش نیست... حالا نمی دونیم باید چیکار کنیم... آخه اون جایی رو نداره بره... گفتیم شاید شما بهمون تو پیدا کردنش کمک کنین. درسا از موقعی که خونه رو خالی دیده شروع به آبغوره گرفتن کرده منم دارم از دستش حرص می خورم... اگه من این دختره رو پیدا کنم مو به سرش نمیذارم.»
می دونستم که تهدید های ویدا مطمئنا عملی میشه. خودمو پشت سر آروین قایم کردم و قبل از اینکه اون چیزی بگه، با صدای آرومی سلام کردم.
درسا با دیدن کله ام که از پشت آروین بیرون اورده بودم جیغ خفیفی کشید و گفت:« وای خدا... تو ...تو اینجایی مارسا؟»
ویدا با دیدنم می خواست به طرفم هجوم بیاره که ناخودآگاه بیشتر به آروین چسبیدم.
از پشت لباس آروین رو تو مشتم فشردم.
برای یک لحظه نگاهم تو چشمای به خشم نشسته و قرمز ویدا افتاد. عین موش سرم رو پایین انداختم و مشغول گزیدن لبم شدم.
درسا ویدا رو کنار زد و به سرعت بغلم کرد. هی زیر لب با خودش می گفت:« خدارو شکر... خدارو شکر... خدارو شکر.»
با دست یکم به شونه اش فشار اوردم.
- خفم کردی درسا...
romangram.com | @romangram_com