#ویلای_وحشت_پارت_70


- نــــــه...اسمش رو نبر حتی اوردن اون اسم هم بدبختی میاره.

چرا اینقدر می ترسید؟ این جا چه خبره؟

با صدای زنگ در، گلی از خدا خواسته به طرف در دوید و بازش کرد.

- اوه...آقا... خدارو شکر که سریع اومدین....یک مهمون دارین.

می تونستم تعجب رو تو صدای آروین احساس کنم.

چترش رو بست و قدم به داخل خونه گذاشت:« مهمون؟ کی؟»

با دیدن من بیشتر متحیر شد. با چند قدم بزرگ خودشو بهم رسوند.

- مارسا...

نگاهی پر از شک و تردید بهش انداختم.

- سلام... ببخشین که مزاحمتون شدم....

با دستپاچگی گفت:« نه نه اصلا اشکالی نداره... اتفاقا خوشحال هم شدم.»

نه لبخندی زدم و نه نگاهم رو ازش گرفتم.

- خدمتکارتون به خوبی ازم پذیرایی کردن.

متوجه تاکیدم روی کلمه خدمتکار شد. با کلافگی چنگی به موهاش زد و گفت:« پس گلی همه چیز رو برات گفته.»

جوابی ندادم و همچنان به چشمای خوشگل آبی رنگش خیره شدم.

با دست به صندلی اشاره کرد:« بشین.... برات توضیح میدم.»

دیگه بعید می دونستم بتونم بهش اعتماد کنم.

چنگی به موهام زدم و به سرعت گفتم:« نه دیگه ممنون... باید برم... دوستام تا حالا باید برگشته باشن.»

- خواهش می کنم حداقل بهم فرصت بده توضیح بدم.

به چشماش که حالا التماس درش موج می زد خیره شدم. چرا اینقدر اصرار داره برام توضیح بده.

- بشین لطفا...

با تردید روی صندلی مقابلش نشستم.

با اشاره از گلی خواست که دو فنجان قهوه بیاره.

کمی مکث کرد و به نگاه منتظرم چشم دوخت.

romangram.com | @romangram_com