#ویلای_وحشت_پارت_69
چشماش گرد تر شد:« بله؟ مادر آقا خیلی وقته به رحمت خدا رفتن... من خدمتکارشونم.»
دهنم باز موند و چشمام اندازه توپ تنیس شد. مادر آروین مرده؟ اون مرده؟ پس چرا به من دروغ گفت که زنده اس؟
نگاهی به اطرافم انداختم. ترکیب و معماری خونه تقریبا مثل ویلای ماست با این تفاوت که اینجا کوچک تر و امروزی تره. تمام وسایل ویلای ما مال عهد بوقه در عوض اینجا خیلی تمیز و نو ساز به نظر میرسه.
جرعه ای از قهوه ام رو نوشیدم و رو به زن گفتم:« خانوم... میشه...»
لبخند بزرگی زد:« به من نگو خانوم... بهم بگو گلی... اسمم گلیه.»
با تردید گفتم:« گلی خانوم... میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟»
سرش رو تکون داد.
- پدر آروین هم فوت کرده؟
- نه نه خدا نکنه زبونتو گاز بگیر دختر آقای بزرگ هنوز زنده ان فقط یکم ناخوش ان.
- ناخوش؟ اتفاقی براشون افناده؟
گلی سرش رو به من نزدیک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:« یک اتفاق خیلی بد... ترسناک... نفرین شده.... قضیه به چندین سال پیش برمی گرده.»
ناخودآگاه طنین صدای منم پایین اومد:« اون اتفاق چیه؟»
کمی مکث کرد انگار تردید داشت که جواب سوالم رو بده یا نه.
- خب... راستش همه چی به ویلای شما برمی گرده.
نفسم تو سینه حبس شد. ویلای ما؟
- چرا ویلای ما؟
با ترس از جاش بلند شد. چند قدم عقب رفت تا جایی که پشتش به دیوار برخورد کرد. دستاشو بالا اورد و مقابل صورتش گرفت.
- نه تو نباید درباره اون ویلا حرف بزنی. اون ویلا نفرین شده اس. خیلی ها می گفتن هنگام گذشتن از کنارش می دیدن که پرده ها از پشت پنجره های بسته تکون می خوردن. درخت های باغش با عجز زوزه می کشیدن. صدای ناله ها و نفرین های اون دختر هنوز که هنوزه از پشت دیوار های پوسیده و طلسم شده به گوش می رسه.... درموردش حرف نزن. اونجا تو تاریکی و نفرت فرو رفته. روح اون در عذابه.
آب دهنم خشک شده بود. حرف هاش موهای بدنم رو سیخ کرده بود. ترس بدی تو وجودم نشسته بود. دستامو روی هم گذاشتم تا لرزششون رو کنترل کنم. مرتبا آب دهنم رو قورت می دادم.حرف هایی که گفت هنوز تو گوشم زنگ می زد.
این بار درحالی که سعی می کرد خونسردی خودشو حفظ کنه فنجان قهوه ام رو که نصفه بود از روی میز برداشت و گفت:« میرم برات یک فنجون دیگه بریزم.»
انگار فقط می خواست از من فاصله بگیره و خودشو تو آشپزخانه حبس کنه.
با بلندشدن و فاصله گرفتنش از میز آرنج هام رو روی میز تکیه دادم و انگشتامو تو موهام فرو بردم.
- درمورد کدوم دختر حرف می زنین؟... اسمش...یاشـ...
با وحشت دستاشو بالا گرفت که باعث شد فنجان قهوه روی زمین بیفته و با صدای بلندی بشکنه. به سرعت از جام بلند شدم و با حیرت به گلی خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com