#ویلای_وحشت_پارت_68
اون دختر داشت هرلحظه به من نزدیک تر می شد. صدای زمختی تو سالن طنین انداخت.
- آزادم کن...
خودمو بیشتر به در چسبوندم. نگاهم بین پنجره و اون دختر در نوسان بود و بعد ذهنم جرقه زد. سریع به طرف پنجره ی بزرگی که گوشه ی سالن قرار داشت دویدم و خودمو بیرون پرت کردم.
قطرات باران مثل شلاق به تنم می کوبید. دستام رو دور بازوهام حلقه کردم و خودمو در آغوش گرفتم تا کمتر سرما رو حس کنم.
نگاهم به طرف ویلا چرخید تاریک تر از همیشه به نظر می رسید. به سرعت خودمو به بیرون باغ رسوندم. سرما تنم رو بی حس کرده بود. می دونستم اگه تا صبح همینجا بمونم مثل قندیل یخ می بندم اما امکان نداشت... امکان نداشت که دوباره به داخل اون ویلا برگردم.
هنوز هم تمام سلول های بدنم از شدت ترس می لرزیدن.
مسیر نگاهم رو به طرف ویلای همسایه تغییر دادم و متوجه نور خفیفی که از پنجره ی کوچک خانه قابل دیدن بود، شد. لبخندی روی لبم نشست. بهترین راه همینه.
با قدم های نامنظم و سریع به طرف ویلای آروین راه افتادم. خدارو شکر که در اون اطراف کسی نبود که چشمش به وضع من بیفته. با اینکه یک تونیک تنم بود اما هیچ روسری رو سرم نداشتم. نگاهی به پاهام انداختم. لعنتی. بادم رفت کفشام رو بردارم. خدا رو شکر این دمپایی های رو فرشی رو پوشیده بودم وگرنه الان فاتحه پاهام تو گل و خاک خوانده می شد. کف دستام رو به دهنم نزدیک کردم و با نفسم گرمشون کردم.
با یک جهش کوتاه از روی دیوار کوتاهی که دور ویلاشون کشیده بودن پریدم و به سرعت به طرف در ویلا دویدم. بارون شدت گرفته بود و من هیچ تفاوتی با یک موش آب کشیده نداشتم. درمورد دمپایی های گلی هم چیزی نگم بهتره.
با تردید دستم رو به طرف زنگ در بردم و فشار دادم.
کمی بعد در باز شد و خانمی با موهای فرفری که تا ابتدای شونه هاش می رسید و قد کوتاه درحالی که چشماش با دیدن من گرد شده بود مقابلم ظاهر شد. صورت گرد و تپلیش خیلی دوست داشتنی بود.
این دیگه کیه؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و با نگرانی گفت:« اتفاقی افتاده؟»
سرم رو پایین انداختم. دندونام از شدت سرما به هم می خوردن و تیک تیک صدا می دادن. حلقه دستام رو دور بدنم محکم تر کردم و گفتم:« ببخشین مزاحمتون شدم.... میشه بیام تو؟»
در رو بیشتر باز کرد و تند تند سرش رو تکون داد:« حتما حتما... بیا داخل.»
با قدم گذاشتن به خونه ی گرم و راحت، تمام احساس بدی که داشتم یک باره فرو ریخت. ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.
نگاه مشکوک زن رو که دیدم سریع خودم رو جمع و جور کردم و سر به زیر گفتم:« متاسفم واقعا متاسفم که مزاحمتون شدم اما چاره ی دیگه ای نداشتم... من مال همین ویلای کناریتون هستم.... منو دوستام....»
نذاشت حرفم تموم بشه با لحنی که حیرت و تعجب به راحتی توش معلوم بود گفت:« جدی میگی؟ مال همین ویلای بغلی؟ تو... مال... ویلای... کناری ما هستی؟»
حالا نوبت من بود که تعجب کنم. اینقدر این موضوع عجیب بود؟
خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که نذاشت و با عجله گفت:« بیا بیا بشین اینجا تا برات یک چیزی بیارم بخوری گرم بشی.»
به صندلی که پشت میز بود اشاره کرد. سری تکون دادم و روش نشستم. با نگاهم دنبال آروین می گشتم اما پیداش نکردم.
شونه هامو بالا انداختم:« به من چه؟ حتما رفته بیرون دیگه.»
دوباره یاد اون زن افتادم. حتما مادر آروینه خودش گفت با مادر و پدرش زندگی می کنه.
وقتی زن با لبخندی از آَشپزخانه بیرون اومد و فنجان قهوه رو جلوم گذاشت گذاشت برای برطرف کردن شک ام پرسیدم:« شما... مادر آروین هستین؟»
romangram.com | @romangram_com