#ویلای_وحشت_پارت_67
سرم رو تکون دادم تا افکار ترسناک رو پس بزنم. حتما به خاطر بارون برق قطع شده.
برای پیدا کردن شمع به آشپزخانه رفتم. کمی که چشمام به تاریکی عادت کرد شروع به گشتن کابینت ها کردم. کشو های چوبی هم بیرون کشیدم. بسته شمع کوچکی که بیشتر برای تولد استفاده می شد توی کشو قرار داشت. از این شمع های خیلی قدیمی. این خونه همه چیزش مال عهد بوقه.
قوطی کبریت رو از روی گاز برداشتم. قبل از اینکه موفق به روشن کردن شمع بشم صدای کوبیده شدن پنجره ها و شکستن شیشه باعث شد با وحشت شمع و کبریت رو روی زمین بندازم.
صدای زوزه ی باد تو خونه پیچید. پلکامو باز و بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم. تمام تنم می لرزید. از آشپزخانه بیرون اومدم و به شیشه های شکسته که روی زمین زیر پنجره بزرگ سالن ریخته بود خیره شدم. پنجره همچنان با صدای هولناکی باز و بسته می شد.
نوری که از رعد و برق ساطع می شد محوطه کوچکی از سالن رو روشن کرده بود. اما مرتبا خاموش رو روشن می شد.
قبل از اینکه به طرف پنجره برم و ببندمش متوجه برق چیزی شدم که از کنار پنجره گذشت. برق یک چیزی مثل دنباله ی یک دامن سفید.
صداها دوباره تو گوشم پیچید. سرم رو به آرومی بالا گرفتم و به سقف خیره شدم. پچ پچ ها، ناله ها، خنده های شیطانی، التماس ها... کوبیده شدن درها... کشیده شدن یک چیزی یا بهتره بگم کسی روی زمین.
اشک تو چشمام جمع شده بود. می تونستم حس کنم. درد، زجر، نفرین، بدبختی و در آخر... مرگ رو.
دستم رو رو گوشام گذاشتم اما فایده ای نداشت صداها تو ذهنم طنین انداختن.
صدای جیغ و گریه بالاتر و بالاتر می رفت و بعد یک سری کلمات... کلماتی که نمی شناختمشون اما حسشون می کردم. یکی داشت اون کلمات رو می خوند. مثل این می موند که داشت... نفرین می کرد.
زانوهام سست شد. روی زمین افتادم ولی همچنان دستام روی گوشام بودن. می لرزیدم و قادر به حرکت دادن بدن سردم نبودم.
یک باره سالن در سکوت فرور فت. دیگه صدایی نمی اومد. آب بینیمو بالا کشیدم و به کمک دسته مبل از روی زمین بلند شدم. پرده ی سفید ابریشمی همچنان در میان باد تکان می خورد. تمام توانم رو تو پاهام جمع کردم و به طرف پنجره رفتم. قبل از اینکه بهش برسم یک چیزی از پشت پرده بیرون اومد. تو تاریکی نمی تونستم تشخیص بدم چی بود اما با کمک نوری که به خاطر رعد و برق هر از گاهی پخش می شد تصویر اون جسم واضح تر می شد.
لباس سفید و تقریبا بلندی که تن یک نفر بود. پایین دامن سفیدش با گل های ریز و زیبا طراحی شده بود.
پوست سفید صورت دختر می درخشید و چشمان درشت و سیاهش برق می زد. لبخندی بی نهایت زیبا روی لب های قرمزش نقش بست. من این دختر رو می شناختم. اون یاشا بود.
دوباره صدای چیزی رو از بالای سرم می شنیدم. اما این بار فرق داشت. مثل صدای قدم های یک نفر که روی زمین کشیده می شد و به طرف پله ها می اومد.
چشمان یاشا نگران شد و چند قدم عقب رفت.
به پشت برگشتم. یکی داشت چهار دست و پا از پله ها پایین می اومد. پوست چروکیده و ترک خورده اش زیر نور کمی که از پنجره به داخل می تابید به راحتی قابل مشاهده بود.
با ترس عقب رفتم. سرم رو برگردوندم اما اثری از یاشا نبود.
به پایین پله ها که رسید مقابلم ایستاد. شونه هاش افتاده بودن و موهای مشکی و صافش روی صورتش ریخته بود. دستاش رو به طرفم دراز کرد. چشمام از شدت وحشت گرد شده بود.
چند قدم دیگه عقب رفتم. اما اون جلوتر اومد.
ضربان قلبم وحشیانه به سینه ام می کوبید. تامل رو جایز ندونستم و به طرف در هجوم بردم. دستگیره رو بالا و پایین کردم اما باز نمی شد. انگار یک نیرویی مانع بود.
به طرف پله ها برگشتم. اما هیچکس رو ندیدم. نفسام نامنظم و مقطع شده بود. به در تکیه دادم و نگاهمو به زمین دوختم. با دیدن چیزی که مقابلم بود از ترس جیغ بلندی کشیدم. کیتی با چشمای قرمز جلوم نشسته بود و بهم خیره شده بود.
پشت سرش همون دختر با نیشخندی که از زیر موهای سیاه و صافش معلوم بود بهم زل زده بود.
ترس چشمه ی جوشنده اشک هام رو خشک کرده بود. دستم رو پشت سرم جا به جا کردم و دستگیره رو بالا و پایین کشیدم اما باز هم در باز نشد.
romangram.com | @romangram_com