#ویلای_وحشت_پارت_66
یا دیدن وضعیت اتاق حرفش رو خورد و نگاه متحیرش اطراف اتاق رو از نظر گذراند.
- اینجا زلزله شده؟
ویدا درحالی که دنبال گربه اش از اتاق بیرون می رفت گفت:« می تونی از ماری بپرسی.»
با حرص گفتم:« من این کارو نکردم. من اصلا یه این اتاق نزدیک هم نشدم چی برسه به این که اینطوری بکنمش... تازه از کجا معلوم کار گربه خودش نباشه؟»
- کیتی؟ اون که تمام مدت پیش من بود.
نفسم رو به بیرون فوت کردم:« به هرحال این کار من نیست.»
درسا چیزی نگفت و به گوشه و کنار اتاق خیره شد.
- گردنبند اون دختره هم نیست.
اخم هاش تو هم رفت:« یعنی چی؟ کی ممکنه برش داشته باشه؟»
- نمی دونم ولی باور کن کار من نیست.
- می دونم کار تو نیست... من تو رو بهتر از خودت می شناسم.
با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم. هرسه، سه ساعت تمام به تمیز کردن اتاق مشغول شدیم. تمام ملاحفه های روی تخت رو عوض کردیم و پرده ها هم با چند تا پرده جدید که تو کمد گوشه ی دیوار بود جا به جا کردیم. بعد از تموم شدن کارمون کمرم از شدت درد راست نمی شد. ایستادن روی پامم غیر ممکن بود پس بدون خوردن ناهار روی تخت افتادم.
چشمامو تا نیمه باز کردم. همه جا نسبتا تاریک بود. ساعت کنار تختم عدد هفت رو نشون می داد. صدای کوبیده شدن قطرات بارون به پنجره ها تو اتاق پیچیده بود. تو جام پریدم.... بارون؟
به سرعت از تخت پایین اومدم و به طرف پنجره اتاقم رفتم. چه عجب بارون اومد. دلمون از این آسمون ابری گرفته بود. غرش هراسناک رعد و برق تو گوشم طنین انداخت.
اتاق تو تاریکی فرو رفته بود. اینجا همیشه زود شب می شد. لباسامو تو تاریکی عوض کردم و به سرعت از اتاق خارج شدم. راهرو هم تاریک تر از همیشه به نظر می رسید.
پله هارو طی کردم و وارد سالن خلوت و ساکت شدم. چراغ ها همه خاموش بود و کسی تو سالن پذیرایی نبود.
کاغذی که روی میز بود توجهم رو جلب کرد.
سلام مارماری جون.
غذات رو بذار رو گاز گرم بشه... خیلی خسته بودی دلمون نیومد برای ناهار بیدارت کنیم. البته به احتمال زیاد باید به جای شام بخوریش چون من تورو خیلی خوب می شناسم از یک خرس قطبی هم بدتری. خوابیدنت عین خوابیدن میت می مونه آدم نمی تونه تو رو با مرده تشخیص بده اما به هرحال.... چند سال کنارت زندگی کردم پس بهتر از هرکسی می شناسمت. و درضمن به خاطر تمیز کردن اتاقم ازت متشکرم من می دونم اون پنجول ها روی دیوار کار تو نبوده داشتم باهات شوخی می کردم به احتمال زیاد مال کیتی بوده... اما اونکه تمام مدت پیش من بود... چه می دونم حتما یک گربه ی دیگه از تو پنجره پریده تو اتاقم... به هرحال بی خیال... هدف از گذاشتن این یادداشت این بود که وقتی از خواب بیدار شدی و خونه رو خالی دیدی جن زده نشی... من و درسا رفتیم یه دوری همین اطراف بزنیم ... نترسی ها... زود برمی گردیم... کیتی هم با خودم بردم... می دونم که تو و اون زیاد از هم خوشتون نمیاد... زندگی رو به هم زهر می کنین...حالا یه ماچ گنده بده....مـــــــــــــاچ
ویدا به قربانت... می بینمت.
از این همه چرت و پرتی که تو کاغذ نوشته بود خنده ام گرفت. ویدا همیشه همینطوری بود وقتی می خواست نامه بنویسه هرچی ته دلش هست رو تو کاغذ میریزه حالا واسش فرقی نداره می خواد اون نامه رو به رئیس جمهور بریتانیا بده یا کارگر ساختمون سازی...
به سمت کلید برق رفتم و دستم رو روش کشیدم اما سالن همچنان در تاریکی فرو رفته بود. دوباره امتحان کردم اما فایده ای نداشت. صدای رعد و برق این بار بلندتر به گوش رسید.
romangram.com | @romangram_com