#ویلای_وحشت_پارت_64
با حرص به طرف ویدا برگشتم:« اینجا هم نمیشه از دست تو آرامش داشت؟»
چشماشو تاب داد و گفت:« من برای تو نیومدم یک سرصدایی شنیدم.»
چشمامو ریز کردم:« سر و صدا؟»
سرش رو تکون داد:« آره... تو داری چیکار می کنی؟»
به طرف مخالف برگشتم و با دیدن در بسته نفسم تو سینه حبس شد.
زیر لب گفتم:« چـ...چطور ممکنه؟»
دست ویدا روی شانه ام نشست:« مارسا؟ چی داری میگی زیر لب؟»
با کلافگی به موهام چنگ زدم و گفتم:« این در باز بود اما همین که تو.. اومدی... بسته شد.»
چشماش گرد شد:« چی؟ در باز بود؟ چطور بازش کردی؟ اون که قفل بود.»
به دیوار تکیه دادم و با دست به طرف در اشاره کردم:« من بازش نکردم خودش باز بود.»
ویدا چند قدم به در نزدیک شد و دستگیره رو بالا و پایین کرد.
- این که قفله.
تو جام پریدم:« چی مطمئنی؟»
کمی عقب رفت و جاشو به من داد. منم امتحان کردم ما طولی نکشید که به صحت حرف ویدا پی بردم.
متفکر به در بسته خیره شدم. فقط خدا می دونه تو این ویلای مزخرف چه اتفاقاتی داره میفته.
با حرص به ویدا توپیدم:« اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟ بره چی اومدی بالا؟»
ابروهاش رو بالا انداخت:« گفتم که صدای سرو صدا شنیدم.»
دستام رو به کمر زدم:« چطور من نشنیدم؟»
درحالی که به طرف اتاقش می رفت با خونسردی گفت:« مشکل از کری خودته.»
دستام رو مشت کردم. تا حال این قدر دوست نداشتم تو عمرم یکی رو زیر مشت و لگد بگیرم.
دوباره به طرف در اتاق برگشتم. برای بار دهم دستگیره رو بالا و پایین کردم اما فایده ای نداشت.
با صدای جیغ ویدا نگاهم رو از در گرفتم و به طرف اتاقش دویدم.
کنار در سفید رنگ اتاقش ایستاده بود و با وحشت دست هایش را روی گونه هایش گذاشته بود.
با قدم هایی آروم کنارش ایستادم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. ناخودآگاه آه عمیقی از سینه ام خارج شد. تمام وسایل اتاق به هم ریخته بود.
romangram.com | @romangram_com