#ویلای_وحشت_پارت_63
لبخند مسخره ای زد:« خب مگه دروغ می گم؟»
با غیض به سمت پله ها راه افتادم:« راست هم نمی گی.»
درسا خندید و گفت:« ماری من یک فکری دارم.»
بین راه ایستادم:« چه فکری؟»
- مثل اینکه ویدا خیلی دوست داره دوباره ببیندش... خب چرا ما اونو دعوت نکنیم؟
مسیری که رفته بودم رو برگشتم و رو به روی درسا ایستادم.
- مثل اینکه تو هم بدت نمیاد؟
چشمکی زد و گفت:« به خاطر ویدا می گم... می ترسم از دلتنگی دست به خودکشی بزنه.»
ویدا از جاش بلند شد:« چرت نگو.»
- خب پس فراموشش کن.
- صبر کن... باشه... فکر خوبی به نظر میاد.
اخمام تو هم رفت:« هیچ معلوم هست شماها چی میگین؟»
ویدا دستش رو تو هوا تکون داد:« کاملا معلومه... میبینی که داریم مهمون دعوت می کنیم.»
- همین الان چرت و پرت گفتن رو تموم کنین... شماها این کارو نمی کنین.
- تو می خوای جلومون رو بگیری؟
- آخه به چه مناسبت؟ اصلا چه دلیلی داره که اونو دعوت کنین؟
- خب پس ما اول دعوتش رو قبول می کنیم و بعد برای جبران اونو دعوت می کنیم.
- زبون نفهم ها.
پشتم رو بهشون کردم و به سرعت از پله ها بالا رفتم. راست می گن که کرم از خود درخته. قبل از اینکه وارد اتاقم بشم چشمم به همون دری افتاد که انتهای سالن قرار داشت.
نفسم تو سینه حبس شد. در نیمه باز بود.
با قدم هایی لرزان به طرف اتاق رفتم. مقابلش ایستادم و با دست در رو به داخل هول دادم. سرم رو کج کردم تا داخل اتاق رو ببینم که ناگهان صدایی از پشت سر تو گوشم پیچید.
- داری چیکار می کنی؟
romangram.com | @romangram_com