#ویلای_وحشت_پارت_62


آب دهنم رو قورت دادم و کمی از ویدا فاصله گرفتم.

- خب...آره... چه اشکالی داره؟

ویدا دوباره بهم نزدیک شد.

- چطوری؟

چند قدم دیگه عقب رفتم.

- منظورت چیه چطوری؟

- چطوری در اون جعبه رو باز کردی؟

- چطوری باید بازش می کردم... عین آدم دیگه... ویدا میشه بری عقب... هوا کم اوردم.

ابروهاشو بالا انداخت.

- من گلوت رو نگرفتم که راه تنفست بسته شه البته اگه راست نگی این اتفاق می افته.

- چی داری میگی؟ یکم زور زدم درش باز شد دیگه.

- من و درسا دوتایی زور زدیم اما نشد چطوری تو تونستی؟

نیشخندی زدم.

- خب حتما نمیخواسته به دست شماها باز بشه.

پوزخندی زد:« البته... مطمئنم که همینطور بوده.»

درسا که تا اون موقع ساکت بود و به عکس ها زل زده بود گفت:« من این دختر رو به نمیشناسم... اما... باید بشناسم... منظورم اینکه که...خب... بابام و همین دوستش که ویلا رو بهمون قرض داده خیلی با هم جورن... چطور ممکنه... نمی فهمم.»

ویدا عکس هارو از دست درسا کشید و روی میز انداخت.

- هرچی هست فکر نمی کنم زیاد مهم باشه. بهتره به فکر ناهار ظهر باشیم...

عکس ها رو از روی میز برداشتم و با حرص گفتم:« البته معلومه که برای تو به جز شکمت چیزی مهم نیست.»

اهمیتی به طعنه ام نداد:« خوبه که منو شناختی.»

کیتی رو بغل کرد و روی مبل نشست. همونطور که مشغول نوازش کیتی بود گفت:« بچه ها به نظرتون بی ادبی نیست دعوت همسایمون رو قبول نکنیم؟»

دستم رو بالا اوردم:« ویدا؟»

- بله؟

- لطفا خفه شو.

romangram.com | @romangram_com