#ویلای_وحشت_پارت_61


از در فاصله گرفتم و به طرف جعبه رفتم. دستم رو روش کشیدم و سعی کردم درش رو باز کنم. بعد از کمی زور زدن درش با صدای بلندی باز شد.

بوی کهنگی و پوسیدگی به مشام می رسید.

تعدادی عکس و چندتا ورقه همراه با گردنبند خیلی قدیمی تو جعبه قرار داشت.

اول عکس هارو برداشتم. تصویر دختر توی عکس خیلی آشنا بود. موهای پر پشت سیاه که تا پایین کمرش می رسید با پوست سفید و چشمای درشت مشکی. بی نهایت زیبا.

زن قد بلندی هم کنارش ایستاده بود و دستاشو دور کمر دختر حلقه کرده بود.

عکس های دیگه هم تقریبا شبیه هم بودن. تو همشون اون دختر داشت به دوربین لبخند می زد.

کاغذهای پوسیده رو برداشتم و با دقت مشغول بررسیشون شدم. نمی تونستم چیزی بفهمم. تو همشون یک سری اعداد و حروف عجیب و غریب بود. یک چیزی مثل حروف لاتین که به نظر می اومد از قصد اینطور آشفته و پراکنده نوشته شده. مثل یک رمز.

به محض لمس کردن گردنبند قلب مانند تصویری از یک دختر که با لذت روی تاب نشسته بود و می خندید درحالی که موهایش میون باد تکون می خورد تو ذهنم نقش بست.

ذهنم جرقه زد. همون تابلوی بزرگی که توی سالن روی دیوار نصب شده بود. آره پس این دختر همون بود. عکس هارو برداشتم و فوری از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.

ویدا به محض دیدنم می خواست به طرفم هجوم بیاره که دستم رو بالا اوردم.

- صبر کن... الان نه.

بین راه ایستاد و نگاه مشکوکی بهم انداخت.

درسا با شنیدن سر و صدای ما از آشپزخانه بیرون اومد.

مقابلشون ایستادم و عکس هارو بهشون نشون دادم.

- می بینین... اینا مال همون دختره ست که عکسش روی دیواره.

ویدا عکس هارو گرفت و با دقت بهشون نگاه کرد.

- راست میگی ها... درسا تو اینو میشناسی؟

درسا هم به عکس ها خیره شد.

- فکر نکنم... تو اینارو از کجا اوردی؟

- تو همون جعبه ی چوبی بود.

ویدا چشماشو ریز کرد:« کدوم جعبه چوبی؟»

- همونی که دیروز سعی داشتین بازش کنین.

چند قدم بهم نزدیک شد.

- یعنی می خوای بگی تو اینارو از تو اون جعبه برداشتی؟

romangram.com | @romangram_com