#ویلای_وحشت_پارت_60
ویدا با تمسخر گفت:« حتما می ترسیده کیتی تمام شب رو روی تخت اون بگذرونه.»
لبامو به هم فشردم.
- فکر می کنم اون تخت تو رو بیشتر ترجیح بده.
با خونسردی یک جرعه از لیوان چایی اش رو نوشید.
- البته... آخه کیه که بخواد شب رو با یک دختر بداخلاق مثل تو بگذرونه... شرط می بندم که حتی کیتی هم خوشش نمیاد.
خونسردیش بیشتر از حرف های نیش دارش حرصیم می کرد. مخصوصا اون لبخند محو روی لبش که موفق شده بود کاملا عصبیم کنه.
با یک تصمیم ناگهانی لیوان آب رو برداشتم و تو صورتش خالی کردم. قیافه اش به قدری با نمک شده بود که نتونستم در برابر خندیدن مقاومت کنم.
قسمتی از موهاش که خیس شده بود به صورتش چسبیده بودن و چشماش هم به اندازه توپ تنیس گشاد شده بود.
میل شدید به قهقهه زدن داشتم. حتی درسا هم نتونست جلوی خنده اش بگیره. اخمای ویدا به شدت تو هم رفت. درحالی که نگاهش رو تو چشمام قفل کرده بود از جاش بلند شد.
دستای مشت شده اش کنار بدنش افتاده بود. به سرعت بلند شدم و درحالی که عقب عقب می رفتم میون خنده گفتم:« ببین ویدا....تو یک چیزی گفتی... منم تلافی کردم... پس الان بی حساب شدیم.»
دندوناش رو روی هم فشار داد و به طرفم خیز برداشت. جیغی کشیدم و به سرعت از آشپزخانه بیرون رفتم.
یک دور کامل دور سالن پذیرایی به سمت پله ها رفتم قبل از اینکه بتونم فرار کنم، ویدا کمرم رو چنگ زد و منو عقب کشید.
از فرط هیجان جیغ دیگه ای کشیدم و سعی کردم دستاشو از دور کمرم باز کنم.
یک دستش رو دور گردنم انداخت که محکم گازش گرفتم. به سرعت دستش رو عقب کشید. از این فرصت استفاده کردم و فوری از پله ها بالا رفتم.
ویدا هم معطل نکرد و دنبالم راه افتاد. می دونستم تا تلافیشو سرم در نیاره ول کن نیست.
- ماری... خیلی....خیلی...خیلی... سگی...
با صدای بلند خندیدم و شروع به دویدن تو راهروی تاریک طبقه بالا کردم.
جلوی در نزدیک ترین اتاق ایستادم و دستگیره رو پایین کشیدم. به محض باز شدن در خودمو داخل اتاق پرت کردم و با کلیدی که روی دستگیره بود در رو قفل کردم.
به در تکیه دادم و با صدای بلند خندیدم. فحش های ویدا از پست در بسته هم شنیده می شد.
- خیلی بیشعوری... فقط منتظرم تو از اون اتاق بیا بیرون تا حسابتو برسم... احمق...
- فعلا که دستت نمیرسه... زیاد هم حرص نخور.... ممکنه موهات سفید شه.
ضربه ی محکمی که به در اتاق کوبیده شد خنده ام رو تشدید کرد. می تونستم قیافه ی ویدا رو تصور کنم که دندوناش رو روی هم می فشرد و مشتش رو با تهدید جلوی صورتم تکون می داد.
کمی که گذشت متوجه شدم ویدا رفته چون هیچ صدایی از بیرون نمی اومد.
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم. جعبه ای چوبی که گوشه دیوار قرار داشت بهم دهن کجی می کرد.
romangram.com | @romangram_com