#ویلای_وحشت_پارت_59
شونه ای بالا انداخت و فیلم رو Play کرد.
درسا و ویدا دوباره غرق دیدن شدن و من هنوز سرجام ایستاده بودم. چشمامو یک بار باز و بسته کردم و درحالی که دستای سردم رو به هم می فشردم از پله ها بالا رفتم.
ناخودآگاه توجهم به اتاق ویدا جلب شد. به آرومی به طرف اتاق رفتم و وارد شدم.
دکوراسیون اتاق آبی و صورتی بود. تختی با ملاحفه ی سفید هم وسطش قرار داشت.
خرس پارچه ای و جعبه گوشه ای از اتاق نزدیک میز تحریر چوبی قرار داشت.
پرده های صورتی که پنجره ها رو پوشونده بودن میون باد تکون می خوردن. به سمت میز رفتم و کتابچه ی قهوه ای رنگی که روش قرار داشت و توجهم رو جلب کرده بود رو برداشتم.
بازش کردم و مشغول ورق زدنش شدم. خالی بود. همه ی ورق ها سفید بودن.
می خواستم بذارمش سر جاش که ورقه ی چروکیده ای از لاش افتاد.
دفترچه رو روی میز گذاشتم و ورق رو برداشتم. به نظر میومد مچاله شده باشه.
« این روزا شدیدا احساس ضعف و خستگی می کنم... هفده روزه بدون هیچ آب و غذایی تو اتاقم حبس شدم. عمو اصلا نمی خواد چشمش به من بیفته... اون دیگه منو به عنوان دختر برادرش قبول نداره... می گه من عجیبم... بزرگتر از سنم می فهمم... نمی دونم گناه من چیه... حالم خیلی بده... امروز یک سری اعداد دیدم... روی تختم دراز کشیده بودم و چشمامو بسته بودم که یک سری اعداد تو ذهنم نقش بستن... شش و هفت... سیزده... دو.... نمی دونم مفهومش چیه... اما خیلی می ترسم... احساس می کنم بدنم بی حس شده... بیشتر از همیشه احساس سرما می کنم... دیشب بر خلاف روزای دیگه هیچ خوابی ندیدم... تاریکی بود...تاریکی... و بازم تاریکی... به نظر من تاریکی یعنی مرگ... نمی دونم چه ام شده... احساس خستگی می کنم... پلکام می خوان روی هم بیفتن... دیگه نمی تونم بنویسم...
یاشا...»
بارها کاغذ رو خوندم اما نمی تونستم بفهممش. با صدای به هم خوردن پنجره ها که به خاطر باد شدید بود، کاغذ رو روی میز انداختم و همه پنجره ها رو بستم. وقتی به طرف میز برگشتم اثری از کاغذ نبود.
دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم و با ترس به اطراف نگاه کردم اما هیچکس به جر خودم تو اتاق نبود.
اطراف و زیر میز رو گشتم اما کاغذ رو پیدا نکردم... اسم آخر کاغذ منو می ترسوند. یاشا... چقدر آشنا بود مطمئنم قبلا یه جایی شنیده بودمش... اما کجا؟
نگاه دیگه ای به اطراف انداختم و به سرعت از اتاق بیرون اومدم. سالن غرق در تاریکی بود.
در اتاقم رو باز کردم و خودمو توش پرت کردم. اون کاغذ و کلمات روش مرتبا تو ذهنم تکرار می شد. شش و هفت...سیزده...دو... منظورش چیه؟....تاریکی... تاریکی یعنی مرگ؟
زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. چون اصلا نتونستم بخوابم. از دیشب ذهنم مشغول اون کاغذ و محتویاتش بود.
بعد از زدن مسواک و عوض کردن لباس خوابم از پله ها پایین رفتم. میز صبحانه تقریبا کامل بود. صبح به خیر گفتم و رو به روی ویدا و اون گربه ی مزخرفش نشستم.
کمی بعد درسا هم با یک سینی چای کنارم نشست.
- خوب خوابیدی؟
لیوان داغ چای رو به لبام نزدیک کردم.
- اگه نخوام دروغ بگم... نه.
درسا چاقو رو تو طرف پنیر فرو کرد.
- چرا؟
romangram.com | @romangram_com