#ویلای_وحشت_پارت_58


با کلافگی چنگی به موهام زدم. عمرا دوباره این فیلم رو ببینم. سریع از جام پریدم و به طرف انتهای سالن رفتم تا چراغو روشن کردم.

دستم رو روی دیوار حرکت دادم تا اینکه به یک جسم برجسته برخورد. کلید رو فشار دادم اما هیچ تغییری تو سالن ایجاد نشد. چراغا همچنان خاموش بود.

دوباره و دوباره امتحان کردم اما فایده ای نداشت چراغ ها روشن نمی شد.

- بچه ها... فکر کنم برق قطعه.

از صدای لرزون خودم تعجب کردم. درسا و ویدا که به نظر اصلا صدامو نشنیدن. با چشمای وزغی به صفحه تلویزیون زل زده بودن.

به موهام چنگ زدم و این بار بلند تر گفتم:« بجه ها... برق ها رفته.»

صدای آروم ویدا رو شنیدم:« خب بذار بره...»

دوست داشتم برم تا می خورد بزنمش. می خواستم برگردم پیششون که متوجه دو نقطه که تو تاریکی برق می زد شدم. خیلی زود تونستم چشمای کیتی رو تشخیص بدم.

به طرز عجیبی بهم زل زده بود. نفس عمیقی کشیدم و با احتیاط از کنارش گذشتم.

ناگهان چیزی به سرعت از بالای سرم گذشت. من که انتظار این حرکت غیر منتظره رو نداشتم جیغ بلندی کشیدم.

با صدای جیغم توجه درسا و ویدا به طرفم جلب شد.

صدای نگران درسا رو شنیدم:« چی شد ماری؟»

نفسم تو سینه حبس شده بود برای همون نمی تونستم چیزی بگم.

کمی بعد سالن غرق در نور شد.

به ویدا که کنار کلید برق ایستاده بود نگاه کردم. نگرانی از توی چشماش قابل خوندن بود.

نگاهمو به اطراف چرخوندم:« یه چیزی از بالای سرم گذشت.»

- منظورت اونه؟

به جایی که ویدا می گفت نگاه کردم. یک کلاغ سیاه روی دسته مبل نشسته بود.

ویدا به طرف پنجره ی بزرگی که پایین راه پله قرار داشت رفت و بستش.

- پنجره باز بود.

کلاغ قارقاری کرد و از پنجره آشپزخانه که از داخل حال پذیرایی قابل دیدن بود بیرون رفت.

ویدا دوباره به طرف مبل رفت و نشست:« من یه جا خوندم اگه کلاغی از بالای سرت بگذره یعنی یه اتفاق بد میفته.»

نمی خواستم حرفش رو باور کنم.

- ترجیح میدم این خرافات رو نشنیده بگیرم...

romangram.com | @romangram_com