#ویلای_وحشت_پارت_56
- خندیدنت تموم شد؟
لبخند محوی زد:« ظاهرا.»
چشمامو تاب دادم و به تلویزیونی که رو به رو به روم بود خیره شدم.
- تا حالا ازش استفاده کردین؟
درسا مسیر نگاهم رو دنبال کرد و شونه هاشو بالا انداخت:« من که نه... شاید ویدا...»
با شنیدن صدای ویدا حرفش نصفه موند.
- منم تا حالا استفاده نکردم اما... می خوام همین الان این کارو بکنم.
کیتی رو تو بعلم انداخت که باعث شد تمام بدنم منقبض بشه و از پله ها بالا رفت.
کیتی رو به گوشه ای پرت کردم و سریع از جام بلند شدم. نفس نفس می زدم. کیتی رو لمس کردم... من لمسش کردم اما گرم و نرم نبود... سرد بود.... همه ی بدنش سرد بود... انگار یک تیکه یخ تو بغلم بود.
درسا که انگار حالم رو درک می کرد دستش رو روی دستم گذاشت:« بشین مارسا... چیزی نشد که...»
- اون حق نداشت این کارو بکنه.
- باشه باشه... تو بشین.
همونطور که می لرزیدم روی مبل نشستم.
- سرد بود...
درسا تعجب کرد:« چی سرد بود؟»
- کیتی گرم نبود...
اخمای درسا تو هم رفت. به سمت کیتی که حالا مقابلم ایستاده بود و بهم زل زده بود رفت و دستش رو آروم روی پشتش کشید.
اخماش باز شد و جاشو به تعجب داد:« راست میگی... عجیبه.»
از اینکه درسا هم احساسش کرده بود آرامش به وجودم تزریق شد.
- فکر می کنی چرا اینطوری شده؟
- نمی دونم...
ویدا با سر و صدا از پله ها پایین اومد.
- تادا... سورپرایز...
ابروهام بالا رفت:« چی؟»
romangram.com | @romangram_com