#ویلای_وحشت_پارت_55
- سر غذا هم نباید از دست این آسایش داشته باشم؟
ویدا دستی به موهای گربه کشید:« چطور می تونی اینطور بگی نگاه چقدر نازه.»
خیلی سعی می کردم بالا نیارم.
- ویدا؟... من اگه به جای تو بودم سر میز شام اون گربه کثیف رو ناز نمی کردم.
با بی خیالی گفت:« نمی بینی چقدر تمیزه؟... تازه همین دو دقیقه پیش حمامش کردم.»
با تمسخر گفتم:« آره آره... می گم چرا اینطوری برق میزنه...»
درسا ظرف خورشت رو به طرف من هول داد.
- بی خیال دخترا... بیاین حداقل سر میز آتش بس...
حرفش رو قطع کردم:« آخه من چطوری می تونم در آرامش غذا بخورم درحالی که این گربه ی مزخرف اینطوری به من زل زده؟»
ویدا قاشقش رو پر از برنج کرد و به طرف دهنش برد.
- مشکل خودته...
خونسردیش میل به کشتن و کتک زدن رو تو وجودم تقویت می کرد.
قاشق رو با ضرب تو بشقاب برنجم فرو کردم و تو دهنم گذاشتم. حرکت های عصبیم از چشم درسا دور نموند. لبخندش بدجور حرصیم می کرد.
آخر هم طاقت نیاوردم و با صدای بلند گفتم:« به چی می خندی؟»
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با صدای بلند مشغول خندیدن شد.
- بی شعور... دارم می گم به چی می خندی؟
نمی تونست جوابم رو بده. دستش رو بالا اورد و از روی صندلیش بلند شد. با خروجش از آشپزخانه صدای خنده اش بلند تر شد.
لیوان آبم رو تا آخر سر کشیدم و تقریبا روی میز کوبیدم.
ویدا هم که اصلا عین خیالش نبود. ظرف شیری که روی میز قرار داشت رو به طرف کیتی هول داد.
با این حرکت تمام عضلات صورتم منقبض شدن.
- هی تو.... تو داری چی کارمی کنی؟ می دونستی من دیروز تو اون ظرف غذا خوردم؟
با خونسردی گفت:« اون مال دیروز بود از الان این مال کیتیه.»
دستم رو با خشم روی میز کوبوندم و از جام بلند شدم. گاهی اوقات تحمل کردن ویدا مثل یک کابوس می موند.
از آشپزخونه بیرون اومدم و روی مبل کنار درسا نشستم.
romangram.com | @romangram_com