#ویلای_وحشت_پارت_54
ویدا تعجب کرد:« چی شد؟»
سرم رو تکون دادم و درحالی که از جام بلند می شدم گفتم:« چیزی نیست... این وسایل رو از کجا اوردین؟»
درسا جعبه رو از ویدا گرفت و درحالی که بالا و پایینش می کرد گفت:« تو اتاق ویدا بودن... زیر تختش...»
خودمو عقب کشیدم و روی تخت نشستم.
- فکر می کنی مال کیه؟
درسا به عروسک پارچه ای اشاره کرد:« به نظر مال یک بچه اس.»
ویدا سرش رو تکون داد:« از کجا می دونی؟ خب منم از این خرس پارچه ای ها دارم...فقط بچه ها ندارن که.»
درسا چشماشو ریز کرد:« خب در اینکه تو بچه ای هیچ شکی نیست.»
چشم غره ی ویدا تاثیری نداشت. درسا با خنده ادامه داد:« طفلک اون کسی که قراره با تو زیر یک سقف زندگی کنه.»
قبل از اینکه ویدا به طرف درسا هجوم ببره با قاطعیت گفتم:« همین الان اینا رو بر می گردونین سرجاش... درسا...فکر نکنم دوست پدرت خوشحال بشه اگه بفهمه به این وسایل دست زدین.»
ویدا جعبه رو از دست درسا قاپید و گفت:« من که بهش گفتم به اینا دست نزنه اما اون گوش نکرد.»
درسا یا چشمای گرد شده گفت:« چی؟ چرا دروغ می گی؟ من خودم به تو گفتم بهتره فضولی نکنی اما تو...»
دستم رو بالا اوردم و با کلافگی گفتم:« این بحث رو همینجا تموم کنین... ویدا خانوم من اگه تو رو نشناسم که باید برم بمیرم...»
ویدا شونه ای بالا انداخت و وسایل رو تو بغل درسا انداخت:« زحمتش رو خودت بکش... باید برم یک سری به کیتی بزنم.»
فکم منقبض شد:« پس آخر هم کار خودت رو کردی و اون حیوون حال به هم زن رو با خودت اوردی؟»
انگشت اشاره اش رو با تهدید جلو صورتم تکون داد:« حق نداری به کیتی من توهین کنی.»
نفسم رو با حرص فوت کردم.
ویدا با لبخندی که به شدت عصبیم می کرد از اتاق بیرون رفت. اما می تونستم صداشو از تو سالن بشنوم.
- کیتی؟ کیتی جون... عشقم... نفسم... هستی من.... کجایی؟
تاسف باز سرم ور تکون دادم و رو به درسا که داشت از خنده می ترکید گفتم:« همین الان این وسایل رو جمع کن ببر بذار سر جاش... »
همونطور که می خندید سرش رو تند تند تکون داد و با وسایل از اتاق بیرون رفت.
سریع خودمو تو حمام پرت کردم و بعد از یک دوش ده دقیقه ای بیرون اومدم و لباسامو عوض کردم. جرئت نمی کردم بیش تر از ده دقیقه اون محیط خفقان آور رو با بخارهای پراکنده و حرارت مطبوع تحمل کنم مخصوصا با چیزایی که اتفاق افتاده.
موهای خیسم رو بالای سرم بستم. با قدم گذاشتن توی راهروی خلوت نگاهی به اطراف انداختم. سکوت و آرامش.
نفس عمیقی کشیدم و از پله ها پایین رفتم. درسا و ویدا دور میز چوبی که تو آشپزخانه قرار داشت نشسته بودن. کنار درسا نشستم و با غیض به گربه ای که مثل آدمیزاد روی صندلی رو به روم کنار ویدا نشسته بود خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com