#ویلای_وحشت_پارت_53
درسا با نگرانی گفت:« میشه بگی داری چیکار می کنی؟»
صدام به شدت گرفته بود.
- من... در... اون... قفل بود... من... هرکار کردم... باز نشد... یکی... یکی.. پشت سرم بود... اون...
قادر به حرف زدن نبودم. انگار درسا اینو متوجه شد چون کنارم زانو زد و به آرامی مشغول نوازش شونه ام شد.
- مارسا... آخه تو چه ات شده دختر؟ در که باز بود... خودم دیدم پرت شدی بیرون...
به موهام چنگ زدم.
میون گریه گفتم:« نمی دونم... نمی دونم چرا اینطوری شدم. همش... همش اون دختر... اون تو ذهنم میاد... درسا فکر می کنم دارم دیوونه میشم.»
بغلم کرد و کنار گوشم گفت:« هیـــش... آروم باش... چیزی نیست.. فکر کنم فقط خیلی خسته ای... بیا بریم تو اتاقت یکم استراحت کنی.»
بهش تکیه کردم و به آرومی وارد ویلا شدیم. نگاه نگران ویدا تا زمانی که از پله ها بالا رفتیم رو روی خودم حس می کردم.
درسا بهم کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم. ملاحفه ی صورتی رنگ رو روم کشید. می خواست از اتاق بیرون بره که مچ دستش رو گرفتم.
- میشه... تا زمانی که می خوابم... پیشم بمونی؟
لبخندی زد و کنارم روی تخت دراز کشید. با نوازش های درسا به خواب عمیقی فرو رفتم.
با شنیدن صدای پچ پچ چند نفر از خواب بیدار شدم. غلت زدم و به طرف راست تخت چرخیدم. درسا و ویدا روی زمین کنار هم نشسته بودن و داشتن آروم صحبت می کردن.
درسا درحالی که خرس پارچه ای سفیدی رو که تازه دیده بودم تو بغل گرفته بود گفت:« ولی خیلی خوشگله ها... نگاه کن...»
ویدا درحالی که اخم کرده بود و با جعبه چوبی توی دستش مشغول بود گفت:« نمی دونم چرا باز نمیشه... به نظرت اشکالی نداره بشکنیمش؟»
تقریبا راست شدم و روی تخت نشستم. با صدای خواب آلودی گفتم:« دارین چی کار می کنین؟»
با شنیدن صدای من هر دو تو جا پریدن و درحالی که دستپاچه شده بودن به طرفم چرخیدن.
درسا خرس پارچه ای رو روی زمین گذاشت و گفت:« بیدار شدی؟»
خمیازه ای کشیدم و از تخت پایین اومدم. کنارشون روی زمین نشستم و با کنجکاوی به جعبه و خرس پارچه ای نگاه کردم.
- اینا چیه؟
ویدا جعبه رو به طرفم گرفت:« می تونی بازش کنی؟»
به آرومی دستم رو به طرفش دراز کردم. همینکه دستم با جعبه تماس پیدا کرد یک سری تصاویر از مقابل چشمام گذشتن.
یک دختر که نمی تونستم صورتش رو ببینم. پشت میز نشسته بود و داشت یک سری چیزا رو یک ورقه می نوشت... یک سری اعداد و یک سری حروف عجیب که باهاشون آشنایی نداشتم...
چشمامو باز و بسته کردم و دستم رو به سرعت عقب کشیدم.
romangram.com | @romangram_com