#ویلای_وحشت_پارت_52


خودمو روی مبل پرت کردم و چشمامو بستم. امروز خیلی روز گندی بود. همه ی روزا گنده. من دیگه تحمل ندارم حتی یک ثانیه دیگه تو این ویلا بمونم. حیف که گوشیم کار نمی کنه وگرنه به بابا زنگ می زدم تا بیاد دنبالم.

با شنیدن صدای باز شدن در بدون اینکه تغییری تو حالتم ایجاد کنم گفتم:« ویدا... یا جای من تو این خونه اس یا جای اون گربه ی مزخرفت.»

سوز سردی که با پاهام برخورد کرد باعث شد تا به سرعت چشمامو باز کنم.

به طرف در ورودی نگاهی انداختم. نیمه باز بود و هیچکس هم وارد نشده بود. به آرومی از روی مبل بلند شدم.

- ویدا؟... درسا؟

سکوت.

آب دهنم رو قورت دادم. به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب سرد برای خودم ریختم.

حرارت بدنم خیلی بالا بود. همه ی آب رو یک باره سر کشیدم.

لیوانو روی میز کوبیدم و به دیوار تکیه دادم. حتما اینم یک بازیه دیگه اس. شاید هم من در رو خوب نبستم. البته از این آخریه زیاد مطمئن نبودم چون یادم بود که در رو به هم کوبیدم.

صدای کوبیده شدن در به هم باعث شد تو جام سیخ بشم. با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و از آشپزخانه خارج شدم.

نفس هام تند و نامنظم بود. به در ورودی که حالا کاملا بسته بود خیره شدم و دوباره صدا زدم:« درسا؟... ویدا؟»

سکوت سنگینی که تو سالن حکم فرما بود بیشتر اعصابم رو خورد می کرد. به سمت در ورودی هجوم بردم و دستگیره رو پایین کشیدم.

یا ترس به در بسته زل زدم. قفل بود. در قفل بود. نفس هام کند شده بود. هوا به سختی وارد ریه هام می شد.

به در کوبیدم و دوباره دستگبره رو بالا و پایین کردم اما فایده ای نداشت. در قفل بود.

سرمای اطرافم بیشتر و بیشتر می شد. بدنم یخ زده بود. صدای قژقژ پله های چوبی تو گوشم پیچید. حتی جرئت نداشتم برگردم و به پله ها خیره بشم.

مثل این می موند که یکی داره ازشون پایین میاد.

جبغ کشیدم و محکم تر به در کوبیدم. در چوبی زیر ضربات سنگین مشتم صدا می داد اما باعث نمی شد که نتونم صدای قدم هایی رو که بهم نزدیک تر می شدن بشنوم.

از بس جیغ کشیده بودم صدام گرفته بود.

دیگه قدرت مشت زدن به در هم نداشتم. بدنم داشت می لرزید. داشتم یخ می زدم. بی حس شده بودم.

با صدای گرفته داد زدم:« تو رو خدا... یکی کمکم کنه.... التماستون می کنم... کمکم کنین... درســـــا ... ویـــــدا...»

صدای قدم ها هر لحظه نزدیک تر می شدن. هق هقم شدت گرفت. حضور جسم سردی رو پشت سرم احساس می کردم. از سرماش لرزم گرفت.

خودمو محکم به در کوبیدم و دوباره دستگیره رو بالا و پایین کردم. ناگهان در باز شد و من به بیرون پرت شدم. به شدت روی زمین افتادم. نفسم بند اومده بود. ویدا و درسا با دهن باز جلوم ایستاده بودن و بهم زل زده بودن.

کیتی با اون چشمای ترسناکش تو بغل درسا بهم دهن کجی می کرد.

لبای خشکم رو با زبون تر کردم و به پشت چرخیدم. هیچکس نبود و در ویلا باز بود.

romangram.com | @romangram_com