#ویلای_وحشت_پارت_51


هیچ جوره نمی تونستم لرزش بدنم رو متوقف کنم. از شدت ترس سکسکه ام گرفته بود.

درسا با نگرانی بازومو لمس کرد. دستم رو به شدت کشیدم و چند قدم عقب رفتم.

نگاهم هنوز به همون گربه آشنا که حالا مقابلم قرار داشت و یک پاش خونی بود دوخته شد.

- حالت خوبه مارسا؟

صدای ویدا هم نگران بود. با دست گربه رو نشونشون دادم.

ویدا با دیدن گر� 50000 �ه به سرعت به طرفش رفت.

- وای خدای من... چرا اینطوری شده؟

سعی کرد گربه رو در آغوش بگیره. جالب اینجا بود که گربه هم هیچ مخالفتی نکرد و تو آغوش ویدا خزید.

ویدا با نگرانی پای گربه رو لمس کرد که باعث شد صدای خفه ی میو میوش بلند بشه.

من که کمی آروم تر شده بودم نفس عمیقی کشیدم. هنوز هم جرئت نزدیک شدن به گربه رو نداشتم.

- خدای من... کیتی... چه ات شده تو.

ویدا درحالی که کیتی درآغوشش بود از روی چمن ها بلند شد. رو به ما گفت:« بریم خونه... اون نیاز به مراقبت داره...»

چشمام گرد شد.

- تـ...تو که... نمی خوای... اونـ...اونو بیاری تو ویلا؟

اخمای ویدا تو هم رفت:« چه اشکالی داره؟ نمی بینی پاش زخمی شده؟ اتفاقا می خوام بیارمش تو ویلا و هیچوقت هم از اونجا بیرونش نمی کنم...»

- ویدا... به خاطر خدا.... یکم عاقلانه فکر کن... تو می خوای اون موجود کثیف رو با خودت بیاری تو ویلا که چی بشه؟

با قاطعیت جواب داد:« که درمانش کنم...»

پوزخند عصبی زدم:« نمی دونستم با یک دامپزشک طرفم.»

اهمیتی به طعنه ام نداد و با جدیت گفت:« اتفاقا قصد داشتم دامپزشک بشم اما بابام نذاشت.»

می دونستم حرف زدن با ویدا فایده ای نداره اون هرجور شده کار خودش رومی کنه. به درسا که کناری ایستاده بود و به بحثمون گوش می داد گفتم:« تو نمی خوای چیزی بهش بگی؟»

لباش رو با زبونش تر کرد.

- خب... راستش برای من زیاد فرقی نداره...

ترجیح دادم لبخند پیروزمندانه ویدا رو نادیده بگیرم.

با غیض نگاهی به طرفشون انداختم و با قدم هایی بلند خودم رو به ویلا رسوندم. با حرص در رو به هم کوبیدم. همیشه وقتی خیلی عصبی می شدم به جون درها می افتادم.

romangram.com | @romangram_com