#ویلای_وحشت_پارت_50
لباشو جمع کرد و چشمامو رو هم فشرد:« اما خیلی رمانتیکه.»
خیلی سعی کردم جلو قهقهه ام رو بگیرم. گاهی اوقات ویدا از یک بچه هم بدتر می شد.
درسا هم از شدت خنده قرمز شده بود.
ویدا همونطور که چشماش بسته بود اخمی کرد:« من جوک نگفتم.»
درسا میون خنده گفت:« بی شباهت هم نبود.»
دوباره خنده اش شدت گرفت.
ویدا از جاش بلند شد و نشست. با کنجکاوی رو به درسا گفت:« راستی... پارسا هنوز بهت زنگ نزده؟ نگو نه که باور نمی کنم.»
درسا خنده اش رو خورد. با نگرانی گفت:« راستش... از موقعی که اومدیم زنگ نزده...»
ویدا نفسش رو به بیرون فوت کرد:« راستش واسه منم عجیبه که چرا خانوادم ازم خبری نگرفتن... شاید ما نتونیم بهشون زنگ بزنیم اما اونا می تونن.»
قیافه جدی به خودم گرفتم:« از کجا می دونی که می تونن؟»
مکث کردم. وقتی سکوتش رو دیدم ادامه دادم:« شاید همونطور که ما نمی تونیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم اونا هم نمی تونن.»
درسا با کلافگی شالش رو جلو کشید و گفت:« راستش... اینجا خیلی عجیبه... محیطش... آدماش... تو ساحل رو یادتونه؟ حتی ... همین آروین... کنارش احساس راحتی نمی کنم.»
ویدا چشماشو ریز کرد و سرش رو به سر درسا نزدیک کرد.
- پس کنار آروین احساس راحتی نمی کنی؟ مگه قراره بکنی؟ وایسا اگه به پارسا جون نگفتم.
درسا لبش رو گزید و با حرص گفت:« خودت هم می دونی که منظورم این نبود.»
می تونستم لبخند محو روی لب های ویدا رو ببینم.
- مگه من چی گفتم؟ببین... خودت داری حرف تو دهنم می ذاری. من که منظوری نداشتم اما مثل اینکه تو داشتی.
درسا با غیض دندوناش رو روی هم فشرد:« ویدا... اگه می خوای بازم خانوادت رو ببینی بهت توصیه می کنم از جلو چشمم گم شی.»
ویدا با بی خیالی گفت:« اگه واقعا منظوری نداری پس چرا داری منو تهدید می کنی؟ نکنه می ترسی؟»
درسا به طرف ویدا هجوم برد. هردو روی چمن ها افتادن و غلت زدن. می تونستم فحش هایی رو که درسا به ویدا نسبت می داد رو بشنوم.
با خنده از جام بلند شدم تا به طرفشون برم اما با شنیدن صدای خفه ای از پشت سرم، سر جام متوقف شدم.
گوشام رو تیز کردم به نظر صدای یک گربه بود. بدنم شروع به لرزیدن کرد. حتی قدرت برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم هم نداشتم.
صداش بلند و بلند تر می شد. ناگهان احساس کردم یک چیز نرم با پام برخورد کرد. تو جام پریدم و جیغ بلندی کشیدم.
درسا و ویدا با شنیدن صدای جیغم دست از خندیدن و فحش دادن کشیدن و از رو زمین بلند شدن.
romangram.com | @romangram_com