#ویلای_وحشت_پارت_49


زانوهام سست شد و روی زمین افتادم. سرم داشت از درد می ترکید. لبام به سفیدی می زد. دیگه تحمل نداشتم. نمی تونستم. بسه. خدایا بسمه.

جمله ی آخر رو تقریبا فریاد زدم.

با شنیدن صدای جیغم، درسا و ویدا خودشون رو تو اتاق انداختن.

درسا که حال خرابم رو دید درحالی که بغض کرده بود به طرفم اومد. دستش رو روی شونه ام گذاشت و کنارم نشست.

- چت شده مارسا؟ چرا این روزا اینقدر عجیب شدی؟

صدای بغض دار درسا باعث شد تا منم بغض کنم.

- دارم دیوونه میشم. می خوام همین الان از این ویلای لعنتی برم. می خوام برم.

حالا ویدا هم نگران شده بود.

چند قدم بهمون نزدیک شد:« ما جای دیگه ای رو نداریم. بلیت قطار هم که مال یک هفته دیگه اس. می دونم دلت برای بابات تنگ شده اما مجبوری تحمل کنی.»

پوزخندی زدم. کاش قضیه فقط دلتنگی من برای بابام بود.

درسا از کنارم بلند شد و برای اینکه جو رور عوض کنه گفت:« خب بچه ها این حرف ها رو ولش کنین بیاین امروز هم بریم یه دوری این طرف ها بزنیم.»

ویدا هم با زدن یک لبخند پت و پهن حرف درسا رو تایید کرد.

نالیدم:« من حالم خوب نیست خودتون برین.»

ویدا به درسا اشاره کرد و گفت:« باشه هرجور میلته.»

با دهن باز بهشون که حالا داشتن از اتاق بیرون می رفتن خیره شدم.

ذهنم به کار افتاد. نه... عمرا تنهایی تو این ویلا بمونم.

سریع از جام بلند شدم و داد زدم:« صبر کنین الان منم میام.»

صدای خنده هاشون از تو راهرو می اومد.

- باشه پس زودباش... حوصله نداریم اینجا یک ساعت معطل تو بشیم.

همونطور که کمدم رو برای پیدا کردن یک مانتوی مناسب زیر و رو می کردم زیر لب هرچی فحش بلد بودم نثار درسا و ویدا می کردم.

ده دقیقه بعد آماده دم در ایستاده بودم. هر سه با خنده راه افتادیم. فضای سبز قشنگی اون اطراف بود که حسابی آدم رو سر حال می اورد. با اینکه ذهنم پر از مشغله بود و تقریبا در طول راه ساکت بودم سعی می کردم درسا و ویدا چیزی متوجه نشن.

کمی بعد به یک زمین سبز و تقریبا بزرگ رسیدیم. بوی چمن تازه دماغم رو قلقلک می داد. ویدا خودش رو روی چمن ها پرت کرد و رو به آسمون دراز کشید. من و درسا هم کنارش نشستیم.

- بچه ها... به نظرتون چرا همش هوا ابریه... هوای ابری بدون بارون... یکم عجیبه.

نیشخندی زدم:« یکم؟ مطمئنی؟»

romangram.com | @romangram_com