#ویلای_وحشت_پارت_48


از حرفم پشیمون شدم. هرچه قدر از دستش ناراحت بودم دیگه آرزوی مرگش رو نمی کردم که. دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.

خودمو روی تخت پرت کردم. صدای بسته شدن در باعث شد از جا بپرم. در اتاقم خود به خود بسته شده بود.

سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم. رو تخت غلت زدم و رو به سقف خوابیدم. چشمامو محکم رو هم فشار دادم.

پلکام کم کم داشت سنگین می شد که همهمه ی عجیبی اطرافم رو گرفت. صدای پچ پچ چند نفر تو گوشم پیچید. تمام بدنم یخ کرده بود.

می خواستم تکون بخورم و از جام بلند بشم اما نمی شد. نمی تونستم. یه قدرتی مانع می شد.

نفسام مقطع شده بود. حتی دیگه نمی تونستم نفس بکشم. سینه ام سنگین شده بود. انگار یک وزنه صد کیلویی روش گذاشته بودن.

افسانه های قدیمی تو ذهنم تداعی شد. می خواستم چشمامو باز کنم اما تلاشم هیچ فایده ای نداشت. انگار بدنم از من پیروی نمی کرد. مثل همون هیپنوتیزم شدن. مثل راه رفتن توی خواب... با یک چیز بهتر...اون کلمه چی بود... آره یادم اومد مثل تسخیر شدن.

با صدای جیغی که از مایل ها دورتر به گوش می رسید از جام پریدم.

عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. اون چیزا خواب بود یا واقعیت؟ سرم رو به طرف پنجره چرخوندم. پرده ی حریر تو باد تکون می خورد.

پاهامو از تخت آویزون کردم و از جام بلندشدم.

با قدم های آروم به طرف پنجره رفتم. باز بود. با صدای تقه ای که به در خورد به سرعت چرخیدم و نگاهمو به در اتاقم دوختم.

آروم آروم داشت باز می شد. برخلاف مسیر وزیدن باد.

دستم رو روی سینه ام مشت کردم. سایه ای پشت در دیده می شد. در، بین راه متوقف شد و با یک حرکت سریع صدای هولناکی داد و بسته شد.

به طرف پنجره برگشتم و ناخودآگاه چند قدم به عقب سکندری خوردم.





این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است





همون گربه ی ترسناک حالا پشت پنجره اتاقم بود و داشت با چشمای قرمزش منو نگاه می کرد.

دندونای تیز و سفیدش رو نشونم داد. حالت حمله به خودش گرفته بود. قبل از اینکه چنگال هاش رو تیز کنه و خودشو روم پرت کنه به سرعت پنجره رو بستم و چند قدم عقب رفتم.

یک جمله مرتبا تو ذهنم تکرار می شد.

یک جمله که از ویدا شنیده بودم و تمام تنم رو می لرزوند.

«گربه ها با ارواح ارتباط دارن»

romangram.com | @romangram_com