#ویلای_وحشت_پارت_47


درسا با خنده در باغ رو بست و همونطور که بازوی ویدا رو می کشید به طرف ویلا راه افتادن. می دونستم ویدا حالا حالا ها عمرا باهام حرف بزنه. اون همیشه آرزو داشت یک گربه داشته باشه اما چون مادرش به موی گربه حساسیت داشت نمی تونست به این آرزوش برسه حالا هم که من مانعش شده بودم.

لی لی کنان به طرف ویلا راه افتادم. خدا ذلیلت کنه ویدا. ای که الهی کچلی مزمن بگیری. همینطور که داشتم حرص می خوردم و لی لی می کردم یک دفعه یه چیزی پرید جلوم. اینقدر این حرکت غیرمنتظره بود که به عقب پرت شدم و با کمر خوردم زمین.

دستم رو به پشتم گرفتم و شروع به آه و ناله کردم. با غیض دنبال چیزی که جلوم پریده می گشتم اما طولی نکشید که عصبانیت جاشو به تعجب داد.

همون گربه ای که ویدا نزدیک بود به خاطرش منو بکشه جلوم روی زمین نشسته بود و با چشمای ترسناکش خیره نگاهم می کرد.

آب دهنم رو قورت دادم و به سختی از جام بلند شدم. از همون بچگی از گربه ها می ترسیدم. چشماشون خیلی وحشتناک بودن برای همین هیچوقت ازشون خوشم نمی اومد. حالا یکی از همون حیوونای ترسناک جلو روم نشسته و داره با چشماش درسته قورتم میده.

داشتم با احتیاط از کناش رد می شدم که یکدفعه روی سینم پرید.

صدای داد و فریادم همه ی باغ رو برداشته بود. گربه چنگی به لباسم زد و بعد به سرعت از دیوار باغ بالا رفت و پرید بیرون.

منم که از ترس مثل گچ شده بودم، روی زمین افتادم. هنوز نمی تونستم اون برق ترسناکی که تو چشمای ریزش بود فراموش کنم. چشماش برام خیلی آشنا بود. خیلی آشنا.

ویدا و درسا که از صدای جیغ های من ترسیده بودن زود خودشون رو بهم رسوندن. درسا بهم کمک کرد از روی زمین بلند بشم.

- چت شده یکدفعه؟

با ترس به جایی که گربه هه قبلا ایستاده بود اشاره کردم.

-اون... اون...اینجا بود... بــ... بعد پرید روم.

ویدا که اخماش تو هم بود با کنحکاوی گفت:« چی؟»

- اون...اون...گــ...ربه ای که... جلو در بود.

اخمای ویدا بیشتر تو هم رفت.

- باز یک نقشه کشیدی که کیتی رو از چشم من بندازی؟

با این حرفش ترس جاشو به عصبانیت داد. دست درسا رو پس زدم و رو به ویدا گفتم:« اینقدر چرت و پرت به هم نباف... من دروغ نمی گم.»

- آره کاملا مشخصه که دروغ نمی گی.

- برام اهمیتی نداره که تو باور می کنی یانه... تنها چیزی که الان فهمیدم این بود که تو یک گربه ی مزخرف رو به دوست چندین ساله ات ترجیح دادی.

- اون گربه دروغگو نیست...

با حرص به ویدا تنه زدم و با قدم هایی تند خودمو داخل ویلا پرت کردم. خیلی مسخره اس. ویدا اون گربه رو بیشتر از من دوست داره.

از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو شدم. همینطور که به سمت اتاقم می رفتم مرتب به ویدا فحش می دادم.

واقعا که... اخه من به کی بگم؟ دوستم من رو به یک گربه فروخت... به یک گربه... باور نکردنیه.

- بس که بی شعوری ویدا اصلا تو لیاقت نداری دوستی مثل من داشته باشی. برو بمیر.

romangram.com | @romangram_com