#ویلای_وحشت_پارت_46


پلکامو با حرص روی هم فشار دادم.

درسا که خنده اش گرفته بود گفت:« راست میگه خیلی خوشگله اما بهتر بود احتیاط می کردی و بهش دست نمی زدی.»

از همه عجیب تر رفتار گربه بود. هر لحظه منتظر بودم فرار کنه و از ما دور بشه اما اون انگار بدش نمی اومد پیش ویدا بمونه.

با تمسخر گفتم:« خیلی باهات انس گرفته ویدا.»

با ذوق گفت:« آره نگاه کن چه چشمای نازی داره.»

- نمی دونم تو اون چشمای ریز و ترسناک چه نازی دیدی.

انگار اصلا حرفم رو نشنید چون ادامه داد:« مثل چشمای من می مونه.»

پقی زدم زیر خنده. آخه چشمای ویدا کجا و چشمای اون گربه هه کجا. مال ویدا قهوه ای بود مال اون سیاه.

درسا دستش رو روی شونه ویدا گذاشت.

- بیا بریم داخل دیگه... باید ناهار درست کنیم.

ویدا گربه رو بغل کرد و گفت:« آره بیاین بریم.»

درسا با تعجب به گربه خیره شد. خنده ی منم کم کم داشت محو می شد. عمرا... عمرا اگه بذارم اون موجود کثیف رو با خودش بیاره تو ویلا.

ابروهامو تو هم کشیدم و فوری جلو ویدا ایستادم. با لحن محکمی گفتم:« مگر از رو نعش من رد بشی که بهت اجازه بدم اون موجود خبیث و بدجنس و کثیف و مارموز رو با خودت بیاری داخل.»

- به کیتی من توهین نکن... اون اصلا خبیث و بدجنس و کثیف و مارموز نیست.

کپ کردم. چه زود هم واسش اسم انتخاب کرده.

درسا که از دعوای بچگانه من و ویدا خنده اش گرفته بود گفت:« بس کنین دیگه... ویدا... درسا راست میگه بهتره اونو با خودت نیاری.»

ویدا گربه رو بیشتر به خودش چسبوند. با لحن بچگانه ای گفت:« نمی خوام... من بدون کیتی می مبرم.»

با تمسخر اداشو در اوردم.

- من بدون کیتی می میرم... یا اون موجود چندش اور رو میندازی یا اینکه شب پرتت می کنم بیرون تا تشکت رو کنار کیتی جونت پهن کنی و بخوابی.

اونقدر این حرف رو محکم زدم که دیگه نتونست مخالفتی کنه. با اکراه کیتی رو روی زمین گذاشت و نگاه پر از حسرتش رو بهش دوخت. اما کیتی مثل اینکه قصد نداشت از اونجا بره.

به طرف گربه خیز برداشتم تا فراریش بدم اما اون خیره تر از این حرف ها بود. کوچک ترین تکونی نخورد.

دیگه داشت حرصم در می اومد. کفشم رو دراوردم تا بزنم بهش که ویدا با عصبانیت لنگه کفشم رو گرفت و پرت کرد.

- بهت اجاره نمی دم بهش آسیبی برسونی.

با بهت به لنگ کفش که حالا مایل ها ازم فاصله داشت خیره شدم.

romangram.com | @romangram_com