#ویلای_وحشت_پارت_45
- بی شعور... این چه طرز رفتاره؟ می دونیم خانوادت خارج رفته ان و خیلی به رسومات پایبند نیستن اما خاک به سرت کنن یکم سنگین باش... یعنی چی هر پسری رو که می بینی نیشت تا بناگوش باز میشه؟ کتک می خوای؟
ویدا هم که عین خیالش نبود. با خنده گفت:« وای ماری... چشماشو دیدی؟ چه قدر خوشگلن... آبی اش یه چیزی بین آبی تیره و یه رنگ خاص بود...»
درسا یک پس کله ای بهش زد:« اصلا فهمیدی مارسا چی گفت؟»
ویدا با تعجب به طرف من برگشت:« مگه تو چیزی گفتی؟»
دوست داشتم همونجا همه ی موهامو لاخ لاخ بکنم.
- آخه دختره هالو... الان پسره درموردت چی فکر می کنه؟
لباشو جمع کرد و با چشمای ورقلمبیده گفت:« چی فکر می کنه؟»
نفسم رو با حرص فوت کردم:« هیچی...»
به داخل باغ هولش دادم. قبل از اینکه در رو ببندم صدای جیغ بلندی باعث شد تو جام بپرم و با ترس به طرف ویدا برگردم. دستاشو رو گونه هاش گذاشت و به بیرون باغ خیره شده بود.
نگاهشو دنبال کردم. اما چیز ترسناکی ندیدم. درسا هم به نظر میومد گیج شده بود.
به طرف ویدا رفتم که حالا چشماش داشت برق می زد.
- چت شده ویدا؟
انگار خیلی شکه شده بود چون همونطور که نگاهش رو همون نقطه قفل بود با صدایی که حالا می لرزید گفت:« این خارق العاده اس... نگاه کن؟»
به جایی که خیره شده بود نگاه کردم. گربه ی سفید و پشمالویی جلوی در باغ ایستاده بود و چشمای سیاهش رو که برق می زد به ما دوخته بود.
با حیرت به طرف ویدا برگشتم.
- یعنی... تو... به خاطر اون گربه هه جیغ کشیدی و ما رو تا سرحد مرگ ترسوندی.
ویدا که انگار ترسیدن ما براش کمترین اهمیتی نداشت به طرف گربه رفت و دستش را نوازش گر به پشتش کشید.
- نگاه چقدر خوشگله... تو چه بی احساسی ماری.
دیگه داشتم بالا می اوردم. چطور می تونست اینقدر راحت اون گربه رو ناز و نوازش کنه.
- ویدا دیگه حتی فکرش هم نکن بتونی به من نزدیک بشی.
ویدا درحالی که مشغول نوازش گربه بود با گیجی گفت:« چرا؟»
نمی تونستم نگاهمو از اون گربه ی ترسناک بردارم.
- چون می ترسم بیماری بگیرم و بمیرم.
- بی خیال ماری... نگاه کن ببین چقدر تمیزه یه ذره هم خاکی و کثیف نیست.
romangram.com | @romangram_com