#ویلای_وحشت_پارت_44


چندبار دیگه هم امتحان کردم اما فایده ای نداشت.

با ناامیدی گوشی رو سر جاش گذاشتم. به سه جفت چشمی که با کنجکاوی بهم نگاه می کردن خیره شدم:« جواب نمی داد.»

ویدا که انگار اصلا براش مهم نبود نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« شما که گفتین با خانوادتون زندگی می کنین.»

آروین با خونسردی به آشپزخانه رفت و از همونجا گفت:« دروغ نگفتم. مادرم برای خرید رفته بیرون پدرمم تو اتاقشه.»

کمی بعد با یک سینی چایی بیرون اومد و جلوی ما تعارف کرد.

درسا با لبخند مودبانه ای گفت:« راضی به زحمت نبودیم.»

آروین هم لبخندی تحویلش داد:« زحمتی نیست.»

ویدا زیر گوشم با لحن با مزه ای گفت:« ماشالا کدبانویی برای خودش.»

خنده ام گرفته بود. یه زور سعی داشتم جلو خنده ام رو بگیرم اما ویدا دست بردار نبود.

- میگم ها... برای داداش درساخوبه بگیریمش نه؟

ضربه نسبتا محکمی به بازوش زدم. آخ بلندی گفت که باعث شد نگاه ها به طرف ما کشیده بشه.

چپ چپ به ویدا نگاه کردم که دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:« باشه باشه... نزن من غلط کردم... داداشش مال تو.»

صداش به قدری بلند بود که به گوش درسا و آروین برسه. سرم رو با خجالت پایین انداختم. ای ذلیل بشی ویدا که از دست تو آسایش و آرامش ندارم. هر جا میرم باید یک گندی بزنه.

چایی نخورده از جام بلند شدم. لبخند احمقانه ای زدم:« ممنون به خاطر تلفن و چایی ولی ما باید بریم.»

ویدا با غرغر و چشم غره از جاش بلند شد. درسا هم خیلی خانمانه برخورد کرد و از آروین تشکر کرد. اگه این درسا رو نداشتم از دست ویدا کارم به قبرستون کشیده می شد.

آروین اصرار کرد برای ناهار بمونیم اما ما قبول نکردیم البته اگه جلوی ویدا رو نمی گرفتیم بدش نمی اومد شب هم اینجا بخوابه.

قبل از اینکه از خونه بریم بیرون آروین گفت:« دیشب خیلی منتظرتون شدم.»

متوجه منظورش شدیم. داشت به دعوتش برای شام اشاره می کرد.

- نمی خواستیم زحمت بدیم... به هرحال ممنونم.

- حرفش هم نزنین... مامان خیلی دوست داشت شمارو ببینه.

ویدا بازم نتونست جلو اون دهن گنده اش رو بگیره:« به مادرتون سلام برسونین... حتما یک موقع مزاحمتون میشیم.»

اگه من و ویدا تنها بودیم بعید نبود که همین الان جناب عزرائیل رو ملاقات کنه. قبل از اینکه دهنش باز بشه یک گند دیگه بزنه درسا دستش رو گرفت و همونطور که سعی می کرد هولش بده بیرون با لبخند مسخره ای رو به آروین گفت:« ببخشین این دوست من یه خورده سریع خودمونی میشه...»

آروین سعی داشت جلو خنده اش رو بگیره:« اشکال نداره اتفاقا خوشحال میشم اگه دعوتم رو قبول کنین.»

سرسری یه خداحافظی کردیم و هر سه به سمت ویلای خودمون راه افتادیم. البته بین راه ویدا رو به رگبار فحش بستیم.

romangram.com | @romangram_com