#ویلای_وحشت_پارت_43
با این حرکت ناگهانی من که روی پله بودم غافلگیر شدم و پام سر خورد و افتادم. صدای آخم بلند شد. حالا این ویدای بلا گرفته به جای اینکه به من کمک کنه بلند شم هر هر می خندید.
باز صد رحمت به درسا. بازومو گرفت و کمک کرد بلند شم.
- ببخشین تقصیر من بود... کاریتون که نشد؟
همونطو که بازوم تو دست درسا بود پای چپم رو مالش دادم. یک چشم غره ی خوشگل به آروین رفتم که باعث شد به خنده بیفته. تو دلم اداشو در میاوردم. هرهرهر هندونه.
- ابدا لازم نیست نگران باشین می بینین که حالم خوبه فقط پام ناقص شده.
لحن حرصیم باعث شد با صدای بلندتری بخنده.
ویدا هم که قربونش برم با صدای بلندتر همراهیش می کرد. فقط این وسط درسا سعی داشت جلوی خنده اش رو بگیره. اینو از صورت قرمز شده اش فهمیدم. بچه ام در مرض انفجار بود.
دوباره حرصی گفتم:« واقعا خوشحالم که جوانب خنده و تفریح شما رو فراهم کردم اما من مثل شماها بیکار نیستم.»
آروین تک سرفه ای کرد و گفت:« بله... ببخشین... کاری از دست من بر میاد؟»
ویدا و درسا هم جدی شدن.
- می تونین تلفنتون رو به من قرض بدین؟
چشماش گرد شد:« تلفن؟»
- بله... راستش موبایل های ما کار نمی کنه.
نگاه عجیبی بهمون انداخت که احساس بدی بهم دست داد.
- چند لحظه صبر کنین... اگه می خواین بفرمایین داخل.
- نه ممنون مزاحم نمی شیم.
- تلفن داخله...
به خودم و حواس پرتیم فحش فرستادم و دنبال آروین وارد ویلا اش شدم. اولین چیزی که توجه من رو جلب کرد آویزهای بلورینی بود که که از سقف آویزون شده بود. خونه اش دکور عجیبی داشت.
میزی گرد و کهنه وسط اتاق پذیرایی کوچک قرار داشت و کاغذ دیواری سیاه و نارنجی دیوارها رو پوشونده بود.
ناخودآگاه یک حس ترس به آدم القا می کرد. از چهره های درسا و ویدا هم پیدا بود که مثل من فکر می کنن.
آروین به تلفن قدیمی که روی میز بود اشاره کرد گفت:« می تونین از اون استفاده کنین.»
سرم رو تکون دادم و به طرف تلفن رفتم. آروم گوشیشو برداشتم و شماره گرفتم.
صدای بوقی که تو گوشم پیچید خوش آیند تر از هر آهنگی بود. با هیجان گوشی رو بیشتر به گوشم چسبوندم.
یعداز بوق های متوالی کم کم اون هیجان تو وجودم از بین رفت. کسی گوشی رو برنمی داشت. یعنی بابا کجا بود؟
romangram.com | @romangram_com