#ویلای_وحشت_پارت_42


- می ترسم تا اون موقع دیوونه بشم.

درسا چیزی نگفت و به نوازش کردنم ادامه داد. با صدای هیجانی ویدا، هردو نگاهمون رو بهش دوختیم.

- یه فکری دارم...

از رو مبل بلند شده بود و چشماش از ذوق برق می زد.

درسا با شک گفت:« چه فکری؟ نکنه از همون چرت و پرتاست.»

ویدا با ذوق به طرف در رفت و شروع به پوشیدن کفش هاش کرد.

من و درسا با تعجب به کاراش نگاه م کردیم.

در ویلا رو باز کرد و رو به ما گفت:« مگه نمی خواین زنگ بزنین؟... خب بیاین دیگه.»

من و درسا نگاهی به هم انداختیم.

- ترجیح میدم رو حرفش حساب نکنم.

- منم همینطور ولی فکر کنم مجبوریم.

از رو مبل بلند شدیم و دنبالش از ویلا خارج شدیم. آسمون مثل همیشه ابری بود.

ویدا می دوید و ما هم میجبور می شدیم دنبالش به سرعت بدویم. هر سه از باغ خارج شدیم.

ویدا به خانه ی ویلایی و کوچیکی که کنار ویلای ما بود اشاره کرد و گفت:« می تونیم از آروین کمک بگیریم.»

دهنم باز مونده بود.

درسا تشر زد:« چرا چرت و پرت میگی؟ چه زود هم باهاش خودمونی شدی. آروین..»

البته این آخریه رو به تمسخر گفت. ویدا هم که ابدا به رو خودش نیاورد. پوست کلفت بود دیگه.

منم ترجیح می دادم تو بحثشون شرکت نکنم. چرا دروغ؟ به نظر خودمم پیشنهادش خوب بود.

- به نظر من پشنهاد بدی نیست.

منتظر اعتراض درسا نموندم و جلو تر از ویدا به سمت خونه آروین راه افتادم.

با استرس جلوی در ایستادم. نگاهی به ساختمون انداختم در برابر ویلای ما هیچ بود.

دستم رو دراز کردم تا زنگ رو بزنم اما بین راه متوقفش کردم. یه احساس بدی داشتم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم.

- کمک می خوای ماری؟

به طرف ویدا چرخیدم. با شیطنت داشت به در خونه اشاره می کرد. اخمی کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. شالم رو جلوکشیدم و دوباره دستم رو به طرف زنگ دراز کردم قبل از اینکه فشارش بدم، در ویلا باز شد.

romangram.com | @romangram_com