#ویلای_وحشت_پارت_41
دیگه حال خودمم نمی فهمیدم. هضم حرف هاشون برام مشکل بود. پس اون صداها... پچ پچ ها... با کلافگی به موهام چنگ زدم.
از روی مبل بلند شدم. سرم داشت از درد می ترکید. اگه یه روز دیگه هم تو این ویلا می موندم بعید نبود دیوونه بشم.
- بچه ها... کی برمی گردیم؟
درسا با تعجب گفت:« برای برگشتن اینقدر عجله داری؟»
ویدا هم شروع به غرغر کرد:« من برای اومدن به این سفر و خلاص شدن از شر غرغرهای مامان و بابام لحظه شماری می کردم حالا تو می خوای یک تعطیلات حسابی رو بدون بزرگتر و سرخر از دست بدی؟ دیوونه ای به خدا.»
می تونستم ویدا رو درک کنم. نمی خواستم بچه ها به خاطر یه مشت مزخرفات که فقط من می دیدمشون و حتی بهشون اطمینان هم نداشتم از خوشگذرونی بیفتن.
نفس عمیقی کشیدم:« باشه... یه هفته دیگه م می مونیم.»
چرخیدم تا به آشپزخانه برم که صدای درسا متوقفم کرد.
- ما نمی تونیم یه هفته دیگه هم از اینجا بریم.
به معنای واقی هنگ کردم.
با حیرت به طرفش برگشتم:« منظورت چیه؟»
- راستش... خب... من با خودم فکر کردم ممنکه بلیت قطار گیر نیاد برای همین بلیت برگشت هم زودتر گرفتم.
- خب... این چه ربطی به برنامه ما داره؟
- مشکل اینجاست که بلیت... برای دوازده روز دیگه است.
چشمام گرد شد:« دوازده روز؟ هیچ می فهمی چی میگی؟ من به بابام گفتم یه هفته ای میریم و میایم.»
ویدا با خونسردی گفت:« غلط کردی از طرف خودت حرف زدی... من که بهشون گفتم شاید همونجا موندگار شدم اونا هم که نه به نه گفتن اشکال نداره حداقل از شر من یکی راحت میشن.»
- ویدا من شوخی ندارم... بابام بدون شک خیلی نگران میشه. اصلا مگه شما ها نگفتین یه هفته ای میریم و میایم؟
- ما گفتیم یکی دوهفته میریم و میایم. رو یک هفته تاکید نکردیم.
- باید همین الان به بابام زنگ بزنم.
- با کدوم تلفن؟
جا خوردم. تازه یاد موقعیتمون افتادم. گوشی هامون که کار نمی کرد تلفن ویلا هم که اصلا وصل نبود.
با کلافگی روی مبل افتادم. سرم رو بین دستام گرفتم. حالا چه جوری بابامو در جریان بذارم؟
درسا که متوجه نگرانیم شده بود به طرفم او و کنارم نشست. دستش رو نوازشگر روی شونه هام کشید.
- نگران نباش... همه ما الان تو یک موقعیتیم... چند روز دیگه هم تحمل کن بعد برمی گردیم.
romangram.com | @romangram_com