#ویلای_وحشت_پارت_40
داشتم تو دلم درسا و ویدا رو به رگبار فحش می بستم که یکدفعه احساس کردم یک چیزی به سرعت نور از کنارم گذشت.
دستم رو روی سینه ام که از شدت وحشت بالا و پایین می شد گذاشتم. سرم رو به اطراف چرخوندم اما چیزی ندیدم.
زیر لب به خودم دلداری می دادم:« آروم باش... هیچی نیست...»
نفسم رو به بیرون فوت کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. به داخلش سرک کشیدم اما هیچکس نبود.
یکدفعه احساس کردم یه صدایی شنیدم. دقیقا از سقف بالای سرم یک صداهای نامفهومی شنیده می شد.
سر جام میخ شدم. دیگه قدرت جلو رفتن هم نداشتم. صدای نامفهوم پچ پچ و قدم های سنگینی از بالای سرم می اومد. انگار یک نفر داشت روی زمین کشیده می شد و جیغ می کشید. اما جیغ هاش از مایل ها دور تر به گوش می رسید. در حد ناله کردن.
سرم رو آروم بالا گرفتم. صداها قطع نمی شد. دست و پام یخ کرده بودن. حالا صدای خنده می اومد. خنده های هیستریک و شیطانی. انگار صدها نفر از شکنجه کردن یک نفر داشتن لذت می بردن.
دستم رو روی گوش هام گذاشتم. اما فایده ای نداشت. صداها تو مغزم می پیچیدن. زانوهام سست شدن. قبل از اینکه روی زمین بیفتم. حضور دستای سردی رو روی شونه هام حس کردم. دستایی که از سرماشون شونه هام به لرزه افتاده بود.
یکدفعه به جلو پرت شدم.
قبل از اینکه بتونم خودمو کنترل کنم روی زمین افتادم. صدای خنده های ویدا و درسا تو گوشم پیچید. ناخوآگاه نفس عمیقی کشیدم. حالا احساس آرامش می کردم اما با به یاد اوردن کاری که اونا کردن با حرص از روی زمین بلند شدم.
هنوز داشتن می خندیدن.
- هر هر هر رو آب بخندین... بی شعور ها این چه کاری بود؟ نزدیک بود از ترس غش کنم.
خندهاشون اوج گرفت. کارد می زدی خونم در نمی اومد. به طرفشون خیز برداشتم که جبغ کشیدن و سریع ازم فاصله گرفتن.
منم دنبالشون از آشپزخانه بیرون اومدم و دور سالن دویدم. آخر هم بعد از خوردن یک کتک مفصل راحتشون گذاشتم. هر سه با خستگی روی مبل ها پرت شدیم.
ویدا هنوز هم می خندید. چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد.
کمی که هر سه مون آروم شدیم گفتم:« شماها کجا رفته بودین؟»
ویدا یک سیب سبز از تو ظرفی که روی میز بود برداشت و گاز زد.
- جایی نرفته بودیم... وقتی دیدیم از داری از پله ها پایین میای تو دستشویی قاییم شدیم و دنبال یه فرصت مناسب می گشتیم تا از ترس سکتت بدیم.
دوباره حرصم گرفت:« از بس بی شعورین... در ضمن دروغ هم نگو صدای پاهاتون رو از طبقه بالا شنیدم.»
ویدا جدی شد:« ما بالا نبودیم... گفتم که تو دستشویی پایین قاییم شده بودیم.»
لبخندم محو شد:« چرت نگو... خودم صدای پاهاتون رو شنیدم فکر نکن با این دروغا من می ترسم.»
- من دروغ نگفتم. اصلا از درسا بپرس اون هیچوقت دروغ نمیگه.
نگاه پرسشگرم رو تو چشمای درسا دوختم.
- ویدا راست میگه.
romangram.com | @romangram_com