#ویلای_وحشت_پارت_39
صدای خنده اش بلند شد:« تشکم رو بیارم میام... جه کنیم دیگه دل رحمیم.»
با اینکه حتی دوست نداشتم یه دقیقه هم با درسا تنها باشم مجبوری قبول کردم.
وقتی ویدا رفت. سریع از رو تشک بلند شدم و خودمو رو تختم جمع کردم. درسا با تعجب یکم نگام کرد اما چیزی نگفت. دوباره دراز کشید و چشمامو بست.
منم با اینکه چشمام سنگین شد بود اما سعی داشتم باز نگهشون دارم. تحمل یک شک دیگه رو نداشتم. تا اومدن ویدا هر از گاهی با ترس به درسا نگاه می کردم. یعنی واقعا هیچی یادش نیست. چطوری اون اتفاق افتاد؟
مثل آدمای هیپنوتیزم شده. کاری رو انجام میدن اما هیچی یادشون نمیاد. مثل راه رفتن تو خواب. به خودم لرزیدم. سعی کردم این تفکرات ترسناک رو پس بزنم.
با باز شدن در و وارد شدن ویدا با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم. ویدا تشکش رو کنار درسا پهن کرد و دراز کشید.
شدیدا دستشویی داشتم اما حتی نمی تونستم فکرش هم بکنم که دوباره پامو تو اون دستشویی وحشتناک بذارم.
وقتی دیدم خیلی داره بهم فشار میاد مجبوری بلند شدم. چشمای ویدا بسته بود اما می دونستم که نخوابیده.
رفتم بالا سرش و تکونش دادم:« ویدا...ویدا...»
با حرص چشماشو باز کرد و گفت:« چی میگی تو؟ ببینم امشب میذاری من کپه مرگم رو بذارم یا نه.»
- ویدا... میشه...میشه...بیدار بمونی تا من از دستشویی بیام.
از قیافش پیدا بود بدش نمیاد همونجا یک کف گرگی حسابی نصیبم کنه. با لحن تهدید آمیزی گفت:« ماری...پاشو برو از جلو چشمم گم شو تا ناقصت نکردم.»
لبامو جمع کردم و با لجبازی گفتم:« تو رو خدا دیگه.»
با تاسف سرتاپام رو برانداز کرد:« خدایا...ببین منو گیر کیا انداختی....خیلی خب برو کارت رو بکن من بیدارم...فقط از جلو چشمم دور شو... عین این بچه های هفت ساله می مونه که برای چیز کردنشون هم از مادر پدرشون اجازه می گیرن... نمی دونم این دختره خنگ...»
دیگه منتظر شنیدن ادامه غرغرهاش نشدم و سریع خودمو تو دستشویی انداختم. تمام مدت چشمامو بسته بودم.
وقتی از تو دستشویی بیرون اومدم. دیدم خروپف های ویدا اتاق رو برداشته. مارو باش به کی دلمون رو خوش کردیم.
سریع خودمو تو تخت انداختم و سعی کردم با فشار دادن چشمام رو هم زودتر خودمو بخوابونم و فکر کنم موفق هم بودم...
نور آفتاب چشمامو اذیت می کرد. تو جام نیم خیز شدم و چشمامو نیمه باز کردم. از بین پلک های نیمه بازم نگاهی به اطراف اتاق انداختم. ویدا و درسا نبودن. کش و قوسی به بدنم دادم و یک خمیازه طولانی کشیدم.
با خواب آلودگی از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. راهرو خالی بود و سکوت سنگینی توش حکم فرما بود. همیشه از این سکوت بدم می اومد. به قول ویدا اینجا مثل خونه های جن زده می موند.
سری تکون دادم و سریع از پله های مارپیچی که قژقژ صدا می کردن پایین رفتم. نگاه جستجوگرم رو به اطراف سالن پذیرایی دوختم اما اثر از ویدا و درسا نبود. دیگه کم کم داشتم می ترسیدم. نمی خواستم تنها باشم.
با ترس اسماشون رو صدا زدم:« ویدا؟ درسا؟»
سکوت.
آب دهنم رو قورت دادم. بدنم ناخودآگاه به لرزش افتده بود. تازگیا خیلی ترسو شده بودم اما به خودم حق می دادم هرکس دیگه ای هم جای من بود و این صحنه های ترسناک رو می دید مطمئنا از وحشت سکته می زد.
دستم رو به دیوار گرفتم. پشتم رو بهش تکیه دادم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. آخه این دوتا دختر دیوونه بی خبر کدوم گوری رفتن؟
romangram.com | @romangram_com