#ویلای_وحشت_پارت_38


- ببخشین بیدارت کردم... خواب بد دیدم...

ویدا چشم غره ای بهم رفت. می خواست از اتاق بیرون بره که سریع دستش رو گرفتم. با لحنی پر از التماس گفتم:« ویدا...»

- باز چیه؟

- میشه امشب تو هم با ما بخوابی؟

نگاهش رنگ شیطنت گرفت:« با هم بخوابیم؟»

- آره دیگه... بیا کنار من بخواب.

- الان که نمیشه...

با تعجب گفتم:« چرا؟»

اشاره ای به درسا کرد:« خب درسا اینجاس... ما که نمی تونیم جلو اون از این کارای بالای هجده سال بکنیم.»

متوجه منظورش نشدم. اما درسا ریز ریز می خندید.

- منظورت از کارای بالای هیجده سال چیه؟

درسا که نزدیک بود بترکه از خنده.

ویدا خودش رو بهم نزدیک کرد و با پشت دست صورتم رو نوازش کرد. با تعجب به کاراش نگاه می کردم.

زمزمه وار کنار گوشم گفت:« همونایی که بیشتر تو فیلم های هالیوودی نشون میدن.»

چند دقیقه طول کشید تا منظورش رو بفهمم. با حرص پلکام رو باز و بسته کردم و تقریبا غریدم:« گمشو بیرون... اصلا نمی خوام اینجا بخوابی.»

دیگه هرهر خندشون کل اتاق رو برداشته بود.

- چرا عزیزم؟ قول می دم بهت بد نگذره.

بالشتک رو برداشتم و به جون ویدا افتادم. اونم کم نیاورد و اونقدر همدیگه رو زدیم تا پرهای تو بالشت دراومد.

ویدا با دیدن پرها ذوق کرد و گفت:« چه جالب بالشتاش هم مثل بالشتای خارجی ها می مونه.»

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با تاسف سرم رو برای دختر نصفه عقل مقابلم تکون بدم.

وقتی ویدا می خواست از اتاق بیرون بره دوباره با التماس گفتم:« ویدا...»

کمی به صورتم دقیق شد و گفت:« کوفت... این قیافه رو واسه من نگیر... دلم می لرزه.»

دوباره نگاهش شیطون شد:« عواقبش پای خودت ها.»

- کثافت...

romangram.com | @romangram_com