#ویلای_وحشت_پارت_37
دهنش باز شد و همون صدای خش دار آشنا تو گوشم پیچید.
- آزادم کن...
دستای درسا به طرف گردنم دراز شده بودن.
جیغی کشیدم و از به سرعت از کنار درسا بلندش شدم. می خواستم از اتاق فرار کنم که در لحظه آخر مچ پام رو گرفت.
با شکم روی زمین افتادم. فوری غلت زدم و چرخیدم. حالا تقریبا نشسته بودم. اما پام توسط درسا کشیده می شد.
لگد می زدم و سعی می کردم خودمو عقب بکشم. اما قدرت اون خیلی بیشتر بود. از شدت ترس نفس نفس می زدم. حتی دیگه قدرت جیغ زدن و کمک خواستن هم نداشتم. اگر هم جیغ میزدم می دونستم کسی نیست کمک کنه چون ویدا عادت داشت همیشه قبل از خواب هدفن تو گوشش بذاره.
دوباره تقلا کردم تا مچ پامو از تو دستاش بیرون بکشم.
اما انگار هرچه قدر من تلاش می کردم قدرت اون بیشتر می شد. مثل پرکاه داشتم به طرفش کشیده می شدم.
با هق هق التماس کردم:« ولم کن... التماست می کنم درسا... ولم کن.»
ناگهان متوجه تغییر رنگ پوست دستاش شدم. وحشت زده جیغ بلند دیگه ای کشیدم. پوست دستش داشت جمع می شد. رنگش به کبودی می زد.
نزدیک بود از شدت ترس بی هوش بشم.
دیگه برام مهم نبود کسی صدای جبغ هامو میشنوه یا نه فقط بی وقفه جیغ می کشیدم.
ناگهان در اتاق باز شد. کورسوی امیدی به دلم تابید.
انکار قدرتم بیشتر شد. سریع پامو از تو دستش بیرون کشیدم. اونم تقلایی نکرد و راحت ولم کرد.
با روشن شدن برق اتاق از تعجب دهنم باز موند. توقع دیدن یک چهره ترسناک رو داشتم اما به جاش صورت زیبای درسا جلوم ظاهر شد. روی تشک نشسته بود و با گیجی به اطراف نگاه می کرد.
صدای نگران ویدا باعث شد به خودم بیام. سریع به طرفش برگشتم.
- چیزی شده؟
به قدری گیج بودم که نمی تونستم جوابشو بدم. دوباره با ترس به درسا نگاه کردم. دستش رو تو موهای خوش حالتش فرو برده بود و با گیجی به اطراف نگاه می کرد.
ویدا که از سکوت ما بیشتر حرصش گرفته بود. دوباره گفت:« چرا جیغ می کشیدین؟»
نگاه درسا رنگ تعجب گرفت:« کی جیغ می کشید؟»
ویدا دستاشو به سینه زد و با همون لحن حرصی گفت:« یعنی می خواین بگین من خیالاتی شدم؟ خودم صدای جیغ هاتون رو شنیدم. تشنم بود و از خواب بیدار شدم. می خواستم برم آب بخورم که صدای جیغ از تو اتاقتون شنیدم. نمی دونین چطوری خودم رو رسوندم.»
درسا با گیجی گفت:« اما من صدای جیغی نشنیدم... داشتم با مارسا حرف می زم نمی دونم چی شد که خوابم گرفت.»
دیگه نزدیک بود چشمام از حدقه بزنه بیرون. موشکافانه تو صورتش زل زدم. یعنی واقعا هیچی یادش نیست. نمی تونستم باور کنم اما با دیدن نگاه گیج و سرگردونش مجبور شدم.
نگاه مشکوک ویدا رو که رو که دیدم سریع خودمو جمع و جور کردم. می دونستم که نمی تونم واقعیت رو بهشون بگم چون عمرا اگه باور کنن. همین الانشم بدشون نمیاد منو به دیوونه خونه بفرستن پس مجبورم یه داستان از خودم بسازم.
romangram.com | @romangram_com