#ویلای_وحشت_پارت_36


بغلم کرد و کنار و کنار گوشم گفت:« خیلی نگرانتم ماری... آخه چت شده؟»

خودمم نمی دونستم چمه. نمی دونستم این اتفاقات چرا فقط برای من میفته. فقط می دونستم نباید تنها باشم وگرنه ممکنه دیوونه بشم. الان بیشتر از همیشه به وجود دوستام نیاز دارم.

تشکی که بعد از کلی گشتن از تو یکی از کمد دیواری های اتاق ویدا پیدا کرده بودم رو مرتب کردم و بالشت رو روش انداختم.

دقایق برام به سختی می گذشتن. ذهنم پر شده بود از اون تصاویر. صدای جیغ ها. اون خاطراتی که متعلق به خودم نبودن.

درسا که مسواک زدنش تموم شده بود، از دستشویی بیرون اومد. خودش رو روی تشک پرت کرد و با سرخوشی چشماشو بست:« وای چه حس خوبیه...»

روی تخت غلت زدم و به طرفش چرخیدم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:« درسا... کی برمی گردیم؟»

یا تعجب گفت:« چرا اینقدر برای برگشتن عجله داری؟»

تصویر صورت مهربون بابا تو ذهنم نقش بست. لبخند کمرنگی روی لبم نشست:« دلم برای بابا تنگ شده.»

درسا هم لبخند زد:« خب منم دلم برای پارسا تنگ شده.»

با شیطنت گفتم:« آی آی آی بسوزه پدر عاشقی.»

بالشتک سفیدی که تو بغلش گرفته بود رو به طرفم پرت کرد. با یک حرکت بالشتک رو گرفتم و زیر سرم گذاشتم. از قیافش پیدا بود همچین بدش هم نیومده از حرفم.

نخودی خندیدم. که متوجه شد و یک کوفت نثارم کرد.

خنده هام بلند تر شد. درسا هم از خنده من خنده اش گرفت. پنج دقیقه بی وقفه فقط می خندیدیم که متوجه شدم خنده های درسا داره غیر عادی میشه.

دست از خندیدن برداشتم و با ترس به درسا خیره شدم.

نگاهم رو صورتش قفل شد. به جای اینکه صورتش از شدت خنده قرمز باشه مثل گچ دیوار رنگ پریده بود.

آب دهنم رو قورت دادم و رو تختم نیم خیز شدم:« درسا؟»

خنده هاش بلند تر شد. از طرز خندیدنش یه حس بدی بهم دست داد. انگار این کسی که مقابلمه درسا نیست.

دیگه داشت گریه ام می گرفت. دستم جلو دهنم گرفتم و سعی می کردم صدای هق هقم بلند نشه. بدجور نگران درسا شده بودم. از شدت خنده حتی نمی تونست نفس بکشه.

صورتش به کبودی می زد اما صدای خنده های شیطانیش قطع نمی شد. آره خنده ها شیطانی. واقعا هم همونطور بود.

- درسا... تمومش کن... بس کن...

اما انگار اصلا حرفام رو نمی شنید. دیگه به غلط کردن افتاده بودم که چرا اصلا این بحث رو پیش کشیدم.

از رو تخت پایین اومدم و کنار درسا روی تشک نشستم. با تردید شونه اش رو لمس کردم. دیوانه وار می خندید. برای یک لحظه فقط یک لحظه بهم خیره شد. تو اون تاریکی یک برق قرمز و عجیب رو تو چشمای درسا دیدم.

با ترس خودمو عقب کشیدم. صدای خنده های درسا قطع شده بود. اما رنگ صورتش هنوز هم به کبودی می زد.

خودش رو به طرفم کشید. دیگه علنا داشتم می لرزیدم. از ترس، وحشت، نگرانی. کاملا حس می کردم این درسایی که جلوم نشسته درسای همیشگی نیست.

romangram.com | @romangram_com