#ویلای_وحشت_پارت_35
- آره... می گفت خوانوادش می خوان با ما آشنا بشه.
- خوانوادش؟
- اونکه اینطور می گفت...برای همین مارو برای شام خونش دعوت کرد. می گفت از حضور ما اینجا خیلی تعجب کردن...
- چی اینقدر تعجب داره؟
- اینکه این ویلایی که چند ساله خالیه برای اولین بار اشغال شده.
- این کجاش تعجب داره؟
- به نظر اونا تعجب داره.
- از کجا معلوم دروغ نمی گه؟شاید می خواد ما رو اونجا بکشونه تا یک بلایی سرمون بیاره.
- نمی دونم.
- بهتره نریم...تو که دعوتش رو قبول نکردی؟
- قبول نکردم اما جواب رد هم ندادم. گفتم معلوم نیست بیایم یا نه...
ویدا که تا این موقع ساکت بود از رو تخت بلند شد و با لب و بوچه آویزون گفت:« شما همیشه منفی فکر می کنین... از کجا معلوم؟ من مطمئنم اونا آدمای بدی نیستن.»
درسا با حرص گفت:« تو هم همیشه خیلی مثبت فکر می کنی... از کجا معلوم اونا آدمای خوبی باشن؟»
ویدا زبونش رو دراورد و همونطور که از اتاق بیرون می رفت گفت:« اصلا به درک نرین... منفی باف ها.»
- حالا کجا میری؟
ویدا کلش رو از لای در اورد تو و گفت:« حمام.»
با شنیدن این کلمه دوباره یک ترسی تو وجودم نشست. به در سفید رنگ که حالا بسته بود خیره شدم.
- درسا؟
- چیه؟
- میشه امشب پیشم بخوابی؟
با تعجب گفت:« چرا؟»
- فقط قبول کن...
- باشه... مشکلی نیست.
- ممنون.
romangram.com | @romangram_com