#ویلای_وحشت_پارت_34
درسا نالید:« ماری... تو رو خدا تمومش کن... میبینی که اینجا هیچی نیست...»
- منم نمی دونم چرا... اما... مطمئنم که دیدمش.
- کیو دیدی؟
می خواستم جوابشو بدم که صدای آروم آروین رو که انگار با خودش حرف می زد کنار گوشم شنیدم.
- اینجا یه اتفاقایی افتاده... حسش می کنم.
صدا اونقدر آروم بود که درسا نتونه بشنوه فقط من چون کنارش بودم شنیدم.
آروین نگاهش رو از وان گرفت و به ما دوخت. با لبخندی که خیلی سعی می کرد روی لبش بیاره گفت:« خب... فکر کنم چیز خاصی نشده... من میرم دیگه خانوادم منتظرن.»
درسا و ویدا لبخند زدن و با تکون سر ازش خداحافظی کردن. اما من هنوز تو فکر حرفی که زد بودم. اون گفت حسش کرده...
درسا رو با دست کنار زدم و دنبال آروین از اتاق خارج شدم. تو راه پله بهش رسیدم. درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:« صبر کنین.»
سر جاش ایستاد و با تعجب به من نگاه کرد.
منم به چشماش که نمی دونم چرا برای من خیلی ترسناک بودن خیره شدم.
با لحن آرومی گفت:« چیزی شده؟»
- منظورتون از اون حرف چی بود؟
تعجب کرد:« کدوم حرف؟»
- شما... چی رو حس کردین؟
احساس کردم کمی دستپاچه شد:« من همچین حرفی نزدم.»
از اینکه انکارش می کرد خیلی تعجب کردم:« اما من خودم شنیدم که شما گفتین...»
چشماش سخت و غیرقابل نفوذ شد با لحن قاطعی گفت:« اما من هیچی نگفتم...»
لحنش اونقدر محکم و قاطع بود که خفه ام کرد.
نگاهش رو ازم گرفت و به طرف در ویلا رفت. بعد از خروجش از ویلا با ترس نگاهی به اطراف انداختم و به سرعت به طرف اتاقم دویدم.
ویدا و درسا روی تختم نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن. درسا با دیدن من ساکت شد و به طرفم اومد. دستای سردم رو گرفت و با نگرانی به چشمام زل زد:« حالت خوبه؟»
سرم رو پایین انداختم. باور نمی کردم اون چیزایی که دیدم همش یک کابوس باشه. مطمئن بودم تمامش حقیقت داره. حتی اون حرفی که از دهن آروین شنیدم و اون انکارش می کرد. با به یاد اوردن آروین رو به درسا گفتم:« راستی اون پسره اینجا چیکار می کرد؟»
- دعوتمون کرد.
- دعوتمون کرده؟
romangram.com | @romangram_com