#ویلای_وحشت_پارت_33
ویدا با دیدنم تو اون وضعیت شکه شده بود. درسا هم کمی نگاهم کرد و بعد سرش رو پایین انداخت. تازه متوجه موقعیتم شدم.
با این حوله کوتاه و خیس مقابل آروین ایستاده بودم. سرم رو پایین انداختم. لباس آبی رنگش به خاطر بغل کردن من مرطوب شده بود.
از خجالت داشتم آب می شدم اما این خجالت زیاد طول نکشید چون با به یاد اوردن اتفاق چند لحظه پیش تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
دیگه از اون آرمش خبری نبود حتی وجود آروین هم مثل چند لحظه پیش آرومم نمی کرد برعکس ترسم رو بیشتر می کرد.
درسا که متوجه شده بود با قدم هایی آروم به طرفم اومد.
با لکنت شروع به حرف زدن کردم:« درسا... آب وان...آب وان... خونی شده بود.»
هر سه با شنیدن حرفم نگاه متعجبی به هم انداختن. درسا درحالی که بهم نزدیک می شد گفت:« منظورت چیه؟»
لبم رو گاز گرفتم. نگاه وحشت زده ای بهش انداختم:« آب وان خونی بود... با چشمای خودم دیدم.»
درسا دیگه چیزی نگفت و همراه آروین به سرعت به طرف اتاقم رفتن. اما ویدا کنارم موند. شونه هامو نوازش کرد و منو به طرف اتاق خودش برد.
وارد اتاق شدیم و روی تخت نشستیم. چندتا از لباسای خودش رو به طرفم انداخت و گفت:« فعلا اینارو بپوش بعد بگو چه اتفاقی افتاده.»
فقط تونستم سرم تکون بدم. لباسا رو به کمک ویدا پوشیدم. با شیطنت گفت:« تو بغل اون پسره آروین خوش گذشت؟»
حتی قدرت اخم کردن و اعتراض کردن به حرفش رو نداشتم. ذهنم قفل شده بود. همش اتفاقی که چند لحظه پیش افتاد جلو چشمام تداعی می شد.
ویدا که متوجه حال خرابم شده بود. نیشش رو بست. سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. ویدا هم پشت سرم راه افتاد.
جلوی در اتاقم که نیمه باز بود ایستادم. می ترسیدم واردش بشم. ویدا کنارم ایستاد و با لحن آرامش بخشی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت:« اتفاقی افتاده مارسا؟»
جوابش رو ندادم و با دست لرزونم در رو هول دادم.
درسا و آروین کنار در حمام ایستاده بودن و به داخل نگاه می کردن.
آب دهنم رو قورت دادم و بهشون نزدیک شدم. درسا متعجب بود اما آروین حالت متفکر و کمی نگران داشت.
درسا با دیدن من گفت:« تو چی دیدی مارسا؟»
لب خشکم رو با زبونم خیس کردم و با ترس گفتم:« آب وان... خونی بود... یه...دخـ...»
درسا نذاشت به حرفم ادامه بدم و با اخمی که همیشه وقتی نگران می شد روی صورتش می شست گفت:« اما من که اینجا چیزی نمی بینم.»
چشمام از تعجب گرد شد. هردوشون رو کنار زدم و بینشون قرار گرفتم. درسا راست می گفت. هیچ اثری از خون و اتفاقات چند لحظه پیش تو حمام نبود. آب وان تمیز بود و همه چی سر جاش قرار داشت.
فقط رد پاهای خیس من رو کاشی های حمام باقی مونده بود. زیر لب با خودم گفتم:« این امکان نداره... این امکان نداره... من با چشمای خودم دیدم.»
دست درسا روی شونه ام نشست:« مارسا... کم کم دارم نگرانت می شم.»
دستش رو پس زدم و اصرار کردم:« درسا به خدا من راست میگم... دیدمش... با چشمای خودم دیدم.»
romangram.com | @romangram_com